عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

به تو خواهم رسید


به تو خواهم رسید ...


به تو خواهم رسید ، به هر قیمتی تو را به دست خواهم آورد

تو را در میان خواهم گرفت و فریاد عشق را سر خواهم داد

به تو خواهم رسید ، به تویی که مرا به عشق رساندی

و من میرسم به تویی که رسیده ای به قلبم، احساس کرده ای

عشق و محبت هایم

با تو زندگی کردن یک اتفاق دلنشین است ، تو را به دست آوردن لحظه ای شیرین است

به تو خواهم رسید ای تو که مرا به همه جا رساندی

در میان همه لحظه هایی که گذشت ، یک لحظه هم نخواستم تو را از دست بدهم

هیچگاه بی خیالت نشدم و به خیالت چه روزهایی را سر کردم و چه لحظه هایی را گذراندم

با اینهمه خاطره و عشقی که با تو دارم ، با این کوله بار محبتهایی که از تو در دل دارم

به لحظه هایی خواهم رسید که همه را دوباره با تو قسمت خواهم کرد

و من منتظر تکرار همیشه با تو بودنم ، منتظر خواستن ها و رسیدنم

اینهمه رفتم و رفتم و آمدم و رسیدم به تو ، ببین که همه دنیا را زیر پا گذاشته ام به خاطر تو

ببین که قید همه کس را زدم ، به خاطر دلم ، به عشق دلت ،

به شوق دیدنت تو را به دست آوردم


از زیبایی چشمانت گفتم و شعرم سکوت کرد از ردپای قلم بر روی صفحه کاغذ

که چگونه میرقصد قلمم و چگونه میگوید در وصف چشمانت

به چشمانت خواهم رسید ، در لحظه ای که محو خواهم شد در نگاهت

نگاهی که مرا هر جا بخواهم میبرد ، تنها یک نفر هم بیشتر نمیتواند مرا با خود به رویاها ببرد

با تو رفتم به شیرین رویا و حقیقت عاشقانه ی زندگی ام

شاید هنوز نمیدانی


شاید هنوز نمیدانی...


توی یه لحظه ، یه جایی ، یه وقتایی یه حسی میاد

توی اون لحظه ، اونجا ، میشه اون حس رو حس کرد 

میشه با تمام وجود باورش کرد ، میشه رفت توی اعماقش و لمسش کرد 

و بخون شعری رو که با حسم برای لمس عشق نوشتم :


شاید هنوز نمیدانی چه جایگاهی در قلبم داری

شاید هنوز نمیدانی که چقدر برایم عزیزی

که هنوز هم گهگاهی حس میکنم دلگیری ، حس میکنم از زندگی سیری

شاید هنوز نمیدانی به عشق تو در این دنیا ماندنی شده ام

اگر تو را نمیدیدم همان روز رفتنی شده بودم

گاهی حس میکنم خسته ای ، عشقم را باور نداری و دلشکسته ای

شاید هنوز نمیدانی با تو به باور عشق رسیدم ، هنوز به زیبایی تو در این دنیا ندیدم

گلی مثل تو را که دیدم از شاخه نچیدم ، تو را از ریشه در باغچه قلبم کاشتم 

من این حس را داشتم که همیشه برایم سبز میمانی 

تو به امید این عشق است که در قلبم همیشه میمانی

شاید هنوز نمیدانی قلبم را به نام تو کرده ام 

هم احساس با احساس توام و همراه با نفسهای تو

شاید هنوز نمیدانی کسی نتوانسته دلم را از آن خودش کند 

قلبی که برای تو میتپد چطور میتواند گرفتار کسی دیگر شود

و این روز ها و شبها و حال و روز من ، این دل با این انتظار و بی قراری های من 

این لحظه و عشق و هوای نفسهای من با تو چه دلنشین است

آن غم و غصه ها ، آن تنهایی و بی وفاییها ، آن ها که دلم را شکستند

آنها که قدرم را نداستند و رفتند ؛همه رفتند و رفتند

گذشت و گذشت تا رسیدم به تویی که باعث شدی همه چیز را از یاد ببرم

و حالا این تویی که میشوی حسرتی در دلهای دیگران

این تویی که میشوی آرزویی برای دیگران ، این تویی که میشوی عشقمو و تمام وجودم

این افتخاریست برای قلب من ، من از آغاز هم با تو بودم

شاید هنوز نمیدانی خیلی چیزها را ، هنوز نمیدانی راز و این دل ناچیز را 

هر چه باشد ، هر چه باشم،با توام و همیشه همراه تو ، یک عمر گرفتار تو 

شاید هنوز نمیدانی که در این فصل انتظار به انتظارت 

روبروی پنجره چشمانت نشسته ام و 

میشمارم تک تک شبنم هایی که بر روی شیشه چشمانت جاریست

آرام باش ، شاید هنوز نمیدانی از عشقت دیوانه شده ام

شاید هنوز نمیدانی این شعر را برای تو سروده ام

دانلود دکلمه شعر بالا با صدای خودم :» ( کلیک کنید )


از تو نفس میگیرم


از تو نفس میگیرم


وقتی دلم گرفته و حس زندگی را ندارم 

وقتی شب می آید و امیدی به فردا ندارم

یاد تو دلم را آرام میکند و به من حس زندگی را میدهد 

حتی به جایی میرسد که شب دنیایی از روشنی ها را به آسمان تاریک قلبم میدهد

وقتی احساس گذر عمر میکنم ، موهای سپید خود را در آینه نگاه میکنم

با خودم میگویم که عشق نیمی از عمرم را گرفت

اما دنیا خودش میداند که تو یک زندگی دوباره را به من دادی 

آن نیمی از عمر که گذشت مهم نیست 

مهم نیمه ی دیگر عمرم است که با تو هستم 

و این به اندازه یک عمر زندگی ،برایم با ارزش است

وقتی دلم بهانه میگیرد ، کوچکترین غمی را به دل میگیرد 

با یک حادثه ناچیز اشک میریزد 

امید به بودن تو است که همه غمها ،ساده از دلم میگذرند

وقتی تو هستی و یادت همیشه همراه با دلم 

وقتی تو میمانی و بودنت بهانه ای برای زنده بودنم

آنگاه عشق تو هیچگاه تکراری نمیشود

اگر روزها شبیه هم هست

عشق تو هر لحظه حس تازه ای را برای من دارد

وقتی دلم از خستگی های این زندگی بی حوصله میشود

هم احساس با پرنده ی درون قفس میشود 

یک لحظه با تو پرواز میکند و پرنفس میشود

همه خستگی ها از دلم رها میشود 

و این معجزه ی عشق نیست ، این قلب من است که با وجود تو آمیخته شده 

روح توبا جسم من یکی شده و من از تو نفس میگیرم

با تو تپشهای قلبم تکرار میشود و خون عشق در رگهایم جاری

هستم تا هستی در این دنیای خاموش ، محال است تو را یک لحظه کنم فراموش


بوی عطر عشقت


بوی عطر عشقت

نه دیگر محال است تو را از دست بدهم ، قید همه را به خاطر تو میزنم

قلبم را تا ابد به تو میدهم ، تو تنها مال منی ، این را به همه نشان میدهم

مگر میشود بی تو بود ، آنگاه که تویی تنها بهانه برای بودنم

وقتی که بودنم بسته به بودن تو است ، این لحظه هم منتظر آمدن تو است

لحظه ای که بوی عطر تو می آید از آنجایی که میبینمت تا آنجایی که به انتظارت نشسته ام

چیزی دیگر نمانده تا رسیدن به آرزوها ، تا رسیدن به تویی که همیشه آرزوی زندگی ام بوده ای

هر که می آید به سراغم ، سراغ تو را از آن میگیرم

هر که مرا نگاه میکند ، با نگاهم به دنبال تو میگردم ...

و من چگونه به دیگران بگویم عاشق کسی دیگرم

تنها دلیل زنده بودنم کسی است که همیشه بهانه ایست برای دلخوشی هایم...

خیالت راحت از اینکه هیچگاه تنهایت نمیگذارم ، دلهره ای نداشته باش

از اینکه اینجا تو را جا بگذارم ، که غیر از این خودم جا میمانم و دنیا تمام میشود

همه اینها تبدیل به یک قصه ی بی فرجام میشود

ای تو که با نگاهت میتابی بر من و قلبم جوانه میزند

و آن لحظه حرفهای عاشقانه میزند ، و این من و این احساسات من

برای تویی که همیشه میمانی در دلم

نه دیگر محال است تو را از یاد ببرم ، همه را فراموش میکنم و تو را با خود میبرم ،

تا هم خودت و هم یادت همیشه با من باشند، تا اگر لحظه ای در کنارم نبودی با یادت زنده باشم

ای تو که با احساساتم دیوانه میشوی ، تو هم اینجاست که هم احساس با من میشوی

و آخر هم دلت با دلم و خودت با خودم  همه با هم یکی میشویم




حکایت عشقمان


حکایت عشقمان

تا آنجا که نفس در سینه است ، یک نفس دوستت دارم

تا آنجا که دنیایی هست و من زنده در این دنیا ، دوستت دارم

تا اوج آسمان ، به رنگ عشق ، به رنگ روشنی ها....

تا آنجایی که کسی نمیبیند ، تا جایی که کسی نمی آید ، دوستت دارم

و از نهایت بی نهایت میگذرد ، نه شبیه لیلی و نه مثل مجنون قصه ها

لیلی و مجنون ها می آیند و میروند در این روزها ، هر کسی ادعای دیوانگی دارد در این دنیا

من نه مجنونم و نه فرهاد تو ، من هستم عشق بی همتای تو ، من برای توام و تا ابد در قلب تو

ما برای هم زنده ایم ، نه به عشق دیگران ، این حکایت همیشه میماند در عشقمان

و آنکه ادعا کرد عاشق است و دل زد به دریاها ، رفت به سوی آن دنیاها

هنوز هم نمیفهمد معنای واقعی عشق را ، من عاشقت شدم و یک قدم پا گذاشتم

همه ی گذشته ها را جا گذاشتم ، تا رسیدم به تویی که همین سوی دنیایی ،

در کنار همین ساحل دریایی

تو همینجایی در قلب من ، به خاطر عشق گذشتیم از هم

تا از این گذشتن ها تنها عشق به جا بماند

نفرت و فراموشی ها در همانجا بماند ، تا یکجا برسیم به هم

همانجا قدم بزنیم در کنار هم ، برویم و برویم تا برسیم به نهایت عشقمان

با تو رسیدم تا آنجایی که دلهایمان به آرامش میرسند

قلبهایمان طعم واقعی با هم بودن را میچشند، نه در اینجا تاریکی است

و نه دلهره از آنهایی که خاموشی را به همراه  خود دارند

تا آنجایی که هیچکس جز من و تو نمیبیند دوستت دارم

حالا با آن چشمان زیبایت عمق قلب مرا ببین که تا کجاها دوستت دارم...