عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه
عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

شراب عشقت

شراب عشقت


جرعه ای از شراب عشقت 

در حال خودم نیستم

مست و خرابم

چه در حال خودم باشم،  چه در مستی،  تویی تمام هستی ام

اینبار میخواهم بیشتر در توهم نگاهت باشم

اینبار را میخواهم  بیشتر درگیر با آغوش گرمت باشم

نمیگویم به سلامتی تو،  میگویم به عشق خودت، که فقط تو در قلبمی

میگویم به عشق چشمانت،  که فقط مرا میبیند

به عشق دستانت که تنها دستان مرا میگیرد و هیچگاه رها نمیکند

در این حالم،  کنارم هستی و انگار در هر حالی باشم،  همانم، که دیوانه وار تورا میخواهد

جایگاهت ابدیست

وقتی دلم‌میگرفت ، مرا در آغوش‌میگرفتی و آرامم‌میکردی

لبخند میزدی و‌اشک‌را از چشمانم پاک‌ میکردی...

هر‌وقت نبودی ، انتظار و دلتنگی ات همچنان با من بود

گفتی قرارمان ، در زیر باران ، آمدم‌و‌دیدم هوا آفتابیست ، جایت در آنجا خالیست ، برگشتم و‌دیدم در گوشه ای از آسمان ابریست، که باران‌دارد ، تو می آیی و‌میدانستم درد دلم، همیشه درمان‌دارد

هر‌جا نگاه میکنم هستی ، در خواب هم‌به دنبالم هستی ، در لحظه بیداری‌، در کنارم‌هستی ، بودنت آهنگیست پر از آرامش ، که هم میشنوم ، هم‌میبینم ‌ و هم با تمام‌وجودم لمست میکنم...

گفتی چشم‌بر‌روی‌هم بگذاری من در کنارتم ، چشم‌بر روی هم گذاشتم و دیدم که نیستی ، به دنبالت گشتم و در اعماق قلبم پیدایت کردم.... همانجا بمان ، جایگاهت ابدیست

غرور شکسته



غرور شکسته

می مانم و با درد عشقت میسازم ، میمانم و تحمل میکنم سردی وجودت را

میمانم چون راه نفسگیری آمدم تا به تو رسیدم

تو را به آسانی به دست نیاوردم که به همین سادگی رهایت کنم

میمانم تا شب پرستاره است تا در عشقمان امیدی دوباره است

هیچگاه عشقمان پرپر نمیشود، این لحظات با هم بودن تمام نمیشود

نخواستی و با خواستنم تو را ماندنی کردم ، نیامدی و با آمدنم تو را همیشگی کردم

ندیدی مرا و با دیدنم چشمهایت را با دلم آشنا کردم

نساختی و با ساختنم امیدها را در دلت زنده کردم

سوختم و نشستم ، در حد خاکستر شدن هم بودم و نبریدم،

با اینکه در قفس بودم و درهای قفس باز ،اما نپریدم ، نشستم در همان کنج قفس به انتظارت،

بی آب و دانه ، بی کس در آن ویرانه

شب میشد و چشمهایم همچنان خیره به تاریکی ها

دلم خوش بود که تاریکی میگذرد و فردا روز روشنی هاست

دلم خوش بود به اینکه مال منی ، به اینکه همه جا همیشه با یاد منی

نه فکر میکردم راهم اشتباه است ، نه حس میکردم عشقی دیگر در راه است ،

با تمام وجود حس میکردم تنها تویی در قلبم که به من لحظه به لحظه نفس میدهد

بی آرامش ، بی نوازش ، سر میکردم با تو بودن را ، با تمنا و خواهش

بگذار زیر سوال برود قلبم ، بگذار بشکند غرورم ، برای تویی که هستی همه وجودم

بگذار بریزد اشکهایم ، خیس شود گونه هایم

دریای خون شود چشمهایم ، بگذار آن رهگذر بخندد به حال و روزم

حال و روز من مهم نیست ، مهم عشق تو است و وجود تو

اگر بخواهی باز هم میشکنم برای تو

خرد میشوم زیر دست و پای تو

شیشه قلبم را بشکن و دلم را بسوزان ، تنها مرا در غم نبودنت نسوزان