میخواهمت عشق من
به این باور رسیده ام که بی تو زندگی نمیشود
نمیتوانم ، بی تو این دنیا را نمیخواهم
تویی همه کسم ، همه ی قلبم در تو خلاصه میشود
بی تو روزم شب نمیشود
به این باور رسیده ام ، کسی جز تو لایق من نیست
کسی جز تو محرم دلم نیست
تویی از نفس بالاتر ، تو عشقمی و جانمی و همه وجودم
بی تو اینجا سوت و کورم
و من از قلب تو به اوج عشق رسیدم
من از تو به همه جا رسیدم ، چه سختی هایی کشیدم تا به تو رسیدم ...
وقتی تو را دارم از این زندگی هیچ نمیخواهم دیگر ، تو را میخواستم ، که دارمت
برای همیشه میخواهمت و من میخوانمت
همچو نماز عشق ، به سوی تویی که قبله راز و نیازهای منی...
راز قلب تو و تمام احساسات قلبهایمان ، نیاز من به تو و لحظه های عاشقی مان
از آن لحظه که آمدی به قلبم ، عشق من به تو تمام قلبم را فرا گرفته
نگونه کسی که دیگر به سراغ دلم نمی آید چون خودش میداند
که من مال تویی هستم که عاشقانه میپرستمت
از تمام زندگی تو را دارم
من این اراده را دارم که فریاد بزنم و همه دنیا را از خواب بیدار کنم
و بگویم عشقم را خیلی دوست دارم...
به این باور رسیده ام که تو اولین و آخرین همسفر زندگی ام هستی
که با تو تا هر جا بخواهی می آیم ، من با تو هم قسم شده ام تا وقتی زنده ام با تو میمانم
چشمهایم را بر روی همه میبندم
و تنها کسی را میبینم که نگاهش خیره به چشمان من است
تو را حس میکنم ، می آیم به سویت ، تو را در آغوش میکشم
و موهایت را نوازش میکنم ، لبهایت را میبوسم و با تمام وجود در گوشت
زمزمه میکنم کلام مقدس دوستت دارم را ....
آنقدر میگویم دوستت دارم تا مرا بفشاری در آغوشت
آنقدر بفشاری مرا ، که با هم یکی شویم
تا من تو شوم و تو همانی که عاشقش هستم ....
مرا ببخش اگر نتوانستم احساسم را زیباتر از این برایت ابراز کنم
...دوستت دارم
افسانه ی عشق
در عشق هر چه لذت بردم و به آسمانها رفتم
آخرش به غم رسیدم و بالم شکست و بر زمین افتادم
عشق بی مرام است ، با دل ها ناسازگار است
اولش دنیایی است و آخرش مثل یک غده سرطان است
قلبم را به چه کسی بسپارم که درک داشته باشد؟
قلبم را به چه کسی بسپارم که قدرش را بداند
هر چه ایمان آوردم به این و آن ، آنها میشدند بلای جان
قلبم را به چه کسی بسپارم که وفادار بماند
تنها به خاطر خودم با من بماند
نه اینکه امروز را بگوید دوستم دارد و فردا شعر رفتن را برایم بخواند
در عشق هر چه سوختم و نشستم و به انتظار ماندم
آخرش به کویری رسیدم که باز هم در حسرت باران محبت ماندم
عشق بی وفا است ، اولش پر از شور و شوق ،
آخرش مثل قلب من آرام و بی صدا مرد....
کار من و دلم از عاشقی گذشته ، آنقدر این دنیا بی وفاست
که تمام پل ها را در بین ما شکسته
قلبم را به چه کسی بسپارم تا به من آرامش دهد ؟
من و تنهایی و عالمی که دارم در این دنیا ،
صد ها برابر ارزش دارد نسبت به این عشق ها در این دنیا
و آن عشقی که ما به دنبال آن میگردیم ،
رفت و تمام شد و افسانه ای شد و اینک ما از آن میخندیم
نه نمیخواهم بشنوم که تو با بقیه فرق داری
نه میخواهم بشنوم که همیشه با دلم میمانی
تو هم مثل قصه خیالی عشق را میخوانی ، که فکر میکنی میتوانی عاشقم بمانی
بیخیال شو ، من کتاب عشق را برای همیشه بسته ام ،
چون از این شکستن ها خیلی خسته ام...
اشتباه گرفته ای!
مرا میشناسی؟
«««« written by Mehdi Loghmani »»»
تو از حالم خبر داری
تو از حالم خبر داری ، میدانی دلم برایت تنگ شده و خودت نیز یک عالمه درد دل داری
که بی تو شوم ، میمیرم ، من نبض خودم را میگیرم که از حال تو هم خبر دارم
بیش از اینها عاشقم و لحظه به لحظه از دیروز عاشقتر ، به پای تو مینشینم تا لحظه آخر