عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

میخواهمت عشق من

میخواهمت عشق من



به این باور رسیده ام که بی تو زندگی نمیشود

نمیتوانم ، بی تو این دنیا را نمیخواهم

تویی همه کسم ، همه ی قلبم در تو خلاصه میشود

بی تو روزم شب نمیشود

به این باور رسیده ام ، کسی جز تو لایق من نیست

کسی جز تو محرم دلم نیست

تویی از نفس بالاتر ، تو عشقمی و جانمی و همه وجودم

بی تو اینجا سوت و کورم

و من از قلب تو به اوج عشق رسیدم

من از تو به همه جا رسیدم ، چه سختی هایی کشیدم تا به تو رسیدم ...

وقتی تو را دارم از این زندگی هیچ نمیخواهم دیگر ، تو را میخواستم ، که دارمت

برای همیشه میخواهمت و من میخوانمت

همچو نماز عشق ، به سوی تویی که قبله راز و نیازهای منی...

راز قلب تو و تمام احساسات قلبهایمان ، نیاز من به تو و لحظه های عاشقی مان

از آن لحظه که آمدی به قلبم ، عشق من به تو تمام قلبم را فرا گرفته

نگونه کسی که دیگر به سراغ دلم نمی آید چون خودش میداند

که من مال تویی هستم که عاشقانه میپرستمت

از تمام زندگی تو را دارم

من این اراده را دارم که فریاد بزنم و همه دنیا را از خواب بیدار کنم

و بگویم عشقم را خیلی دوست دارم...

به این باور رسیده ام که تو اولین و آخرین همسفر زندگی ام هستی

که با تو تا هر جا بخواهی می آیم ، من با تو هم قسم شده ام تا وقتی زنده ام با تو میمانم

چشمهایم را بر روی همه میبندم

و تنها کسی را میبینم که نگاهش خیره به چشمان من است

تو را حس میکنم ، می آیم به سویت ، تو را در آغوش میکشم

و  موهایت را نوازش میکنم ، لبهایت را میبوسم و با تمام وجود در گوشت

زمزمه میکنم کلام مقدس دوستت دارم را ....

آنقدر میگویم دوستت دارم تا مرا بفشاری در آغوشت

آنقدر بفشاری مرا ، که با هم یکی شویم

تا من تو شوم و تو همانی که عاشقش هستم ....

مرا ببخش اگر نتوانستم احساسم را زیباتر از این برایت ابراز کنم

...دوستت دارم






افسانه ی عشق


افسانه ی عشق




در عشق هر چه لذت بردم و به آسمانها رفتم

آخرش به غم رسیدم و بالم شکست و بر زمین افتادم

عشق بی مرام است ، با دل ها ناسازگار است

اولش دنیایی است و آخرش مثل یک غده سرطان است

قلبم را به چه کسی بسپارم که درک داشته باشد؟

قلبم را به چه کسی بسپارم که قدرش را بداند

هر چه ایمان آوردم به این و آن ، آنها میشدند بلای جان

قلبم را به چه کسی بسپارم که وفادار بماند

تنها به خاطر خودم با من بماند

نه اینکه امروز را بگوید دوستم دارد و فردا شعر رفتن را برایم بخواند

در عشق هر چه سوختم و نشستم و به انتظار ماندم

آخرش به کویری رسیدم که باز هم در حسرت باران محبت ماندم

عشق بی وفا است ، اولش پر از شور و شوق ،

آخرش مثل قلب من آرام و بی صدا مرد....

کار من و دلم از عاشقی گذشته ، آنقدر این دنیا بی وفاست

که تمام پل ها را در بین ما شکسته

قلبم را به چه کسی بسپارم تا به من آرامش دهد ؟

من و تنهایی و عالمی که دارم در این دنیا ،

صد ها برابر ارزش دارد نسبت به این عشق ها در این دنیا

و آن عشقی که ما به دنبال آن میگردیم ،

رفت و تمام شد و افسانه ای شد و اینک ما از آن میخندیم

نه نمیخواهم بشنوم که تو با بقیه فرق داری

نه میخواهم بشنوم که همیشه با دلم میمانی

تو هم مثل قصه خیالی عشق را میخوانی ، که فکر میکنی میتوانی عاشقم بمانی

بیخیال شو ، من کتاب عشق را برای همیشه بسته ام ،

چون از این شکستن ها خیلی خسته ام...



اشتباه گرفته ای

اشتباه گرفته ای!


در آغوش این و آن بوده ای حالا مرا میخواهی؟

بگذریم از این ویرانه ، تو با خودت هم نمیمانی

آمده ای که احساس مرا به بازی بگیری ، یا به قول خودت برایم بمیری

اسیرت نمیشوم تا عذابم دهی ، اگر میگویی تنها مال منی

پس چرا آغوشت بر روی همه باز است چرا چهره ات برای همه ناز است

من سرگرمی تو نیستم ، دلی دارم که تنهاست ، تو هم نباشی همیشه با خداست

فکر نکن در دام تو می افتم ، اگر اینگونه بود تا به امروز میسوختم

میسوختم و فردا خاکستری از قلبم میماند که حتی کسی به سویش هم نمی آمد

خودم را برای تو نمیدانم ، تویی که برای همه هستی

لبانت هزار طعم میدهد، آغوشت بوی عطر همه را میدهد ! مرا برای چه میخواهی؟

منی که از عشق فراری ام ، تویی که عشق را با هوس اشتباه گرفته ای

تو نمیخواهی تنها با عشق باشی ، تو میخواهی در حال عشق باشی…

در مرام ما نیست این بازی ها ، تو آمده ای راهی را که راه من از آن جداست

مرام و معرفتت برای آنهایی که همیشه در بسترشان هستی

وفایت برای آنهایی که نمیگویند بی وفایی

چون دائما در حال بوسه دادن و گرفتن از آنهایی

من و دلم هم عالمی دارند در همین دنیای تو

نه بی وفا هستیم و نه می افتیم به دست و پای امثال تو

در آغوش این و آن بوده ای و مرا برای چه میخواهی

 یک بار هم نگفتی تو تنها برای دلم میمانی

ما نشدیم مثل دیگران ، دنیا همین است ، دلم هم شاهد این حیله گران


مرا میشناسی؟

مرا میشناسی؟


کمی فکر کن ، شاید مرا بشناسی ، فکر کن ببین مرا جایی ندیده ای

شاید برایت آشنا باشم ، منی که روزی همه زندگی ات بوده ام

کمی فکر کن ببین چشمهایم آشنا نیست، همین چشمهایی که لحظه به لحظه پر از اشک میشد

این دل شکسته را ببین ، جایی ندیده ای این دل را؟ باور کن تو خودت بودی که شکستی دلم را

باور کن این خود خودت بودی که این دل را گذاشتی زیر پا

شاید مرا میشناسی و برایت مهم نیستم ، شاید مرا نمیشناسی و نمیدانی من کیستم

من همانم که با التماس میگفتم تنهایم نگذار ، تو رفتی وحتی نگفتی خدانگهدار…

کمی فکر کن ، شاید نگاهم برایت آشنا باشد ، همان نگاهی که تو مرا به سوی خودت کشاندی

کشاندی و کشاندی و آخر هم مرا به گل نشاندی

همه چیز را به خاک سپردم و هر کاری کردم یادت باز هم در دلم ماند

آنقدر ماند تا پوسید ، مثل تارهای عنکبوت یادت همه قلبم را فرا گرفته

هر کسی مرا میبیند میگوید چه پیر شده ای ، چرا اینقدر دلگیر شده ای

موهایم سفید است و هنوز دلم مثل بچه ها ، میدانستم روزی می پیوندی به خاطره ها

نمیگویم دیگر برایم مهم نیستی ، مگر میشود کسی که روزی همه زندگی ام بود اینک برایم بی ارزش باشد؟

 مثل همان روزها ، همان لحظه ها برایم با ارزشی ، اما چه فایده

چه فایده که تو هنوز هم بی وفایی ، هنوز هم مثل همان روزها بی خیالی

انگار که مرا دیگر نمیشناسی ، منی که روزی همه زندگی ات بوده ام….

کمی فکر کن !!! من همانی ام که دلش را شکستی و به دلش خندیدی و رفتی….



«««« written by Mehdi Loghmani »»»


تو از حالم خبر داری


تو از حالم خبر داری




تو از حالم خبر داری ، میدانی دلم برایت تنگ شده و خودت نیز یک عالمه درد دل داری


این دلتنگی و این هوا و حال روز و من ، برای تو میتپد هر لحظه قلب من

این شعر و حس و روح لطیف تو ، همه با هم غزلیست عاشقانه برای تو

تو از حالم خبر داری ، میدانی چقدر دوستت دارم ،که تو هم مرا یک دنیا دوست داری

دلم برایت بوسیدنت ، بوییدنت ، آن نگاه مهربانت تنگ شده

پنجره را باز میکنم ، دلم هوایت میکند و به خیالت در آسمان دلتنگی ها پرواز میکنم ، در خیالم با توام و همراه تو

این قلب من است که لحظه به لحظه میگیرد بهانه ی تو ،تو بگو که از چه بنویسم برای تو

این قلب من و آن قلب تو ، این عشق بی پایانمان ، این احساس من و آن انتظار تو و هوای نفسهایمان

تو از حالم خبر داری ، تو عشق مرا باور داری، مرا میفهمی که میخواهمت ، مرا میخواهی که میمیرم برایت

و این نهایت عشق است و یک حس ماندگار ، تو مثل باران باش و همیشه بر روی من ببار

تا احساس کنم سرپناهم تویی که باران منی، تو همان هوای نفسهای منی

که بی تو شوم ، میمیرم ، من نبض خودم را میگیرم که از حال تو هم خبر دارم



بیش از اینها عاشقم و لحظه به لحظه از دیروز عاشقتر ، به پای تو مینشینم تا لحظه آخر