عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

چه خوب است

چه خوب است که تو هستی، برای آغوشم ، برای نفس کشیدن
طلوع میکنی و مرا گرم گرم ، چه خوب است این موهای نرم...
حالم خوب است حالا که در کنارم نفس میکشی، من هم با نفسهای تو است که زنده ام
یکی مثل من عاشق تو، یکی مثل تو مال من ، یکی مثل من میگوید هیچکس نیست جز تو در قلب من
من اهل دیار عشقم ، تو مال کجایی ؟ آری تو مال منی ، برای قلبم و احساسم...
ماه در آسمان و تو هم مثل ماه، عشق در قلب من و تو خود عشق!چه خوب است که حس میکنی
هیچ چیز در دنیا به خوبی آن عطر تنت در آغوشم نیست...
.

مرا نترسان از رفتنت

مرا نترسان از رفتنت ،تو خیلی وقت است که رفته ای...
خیلی وقت است سراغی از دلم نمیگیری...
مرا نترسان از رفتنت ، برایم رویا شده در آغوش گرفتنت
گاهی که دلم میگیرد ، احساس میکنم همیشه تنها بوده ام
تو برایم یک قصه ای ، قصه ای که با شنیدنش همیشه به خواب میروم
و این احساس یک خواب است ، عشقت برایم رویاست ، چقدر چهره ات برایم آشناست!
هوای دلگیری است، دلم درگیر با تنهایی است، این برایم بهتر است، شاید دوباره بخواب روم و به قصه برسم...

فصل احساس من

پاییز مرا به عشق میرساند مرا به زیر نم نم باران میکشاند

پاییز مرا با مهر آشنا می‌کند، مرا عاشق، آرام و غرق در رویا میکند

چشم گشودم و یک فصل رویایی را دیدم، فصلی پر از احساس..

مهر پاییز به دلم نشست، قطره های باران بر روی گونه هایم نشست، با پاییز یکی شدم و غرق در رویا، آن لحظه سلام کردم به دنیا...

امروز تولدی دوباره است، هنوز هم بعد از سالها با همان رویای پاییزی زندگی میکنم و همنفس با بارانم


و سپاس خدایی که مرا در زیباترین فصل سال آفرید...

فصل ها آمدند و گذشتند ، اما از پاییز نمیتوان گذشت 

و من در این فصل انتظار نشسته ام چشم انتظار

چشم انتظار برگی که همیشه سبز بود و اینک با رنگی زرد 

آرام بر روی زمین می افتد ، تا زیبا کند تن این زمین تشنه را

آه ! چه زود میگذرد ، مثل لحظه افتادن برگها بر زمین 

مثل یک چشم به هم زدن ، مثل همین آه گفتن

انگار همین دیروز بود ، انگار آن دیروز همین امروز بود 

انگار ما در فرداییم و حسرت امروز را میخوریم

و من با همان احساس دیروزم دوباره مینویسم

از فصل خویش ، از قلب خویش ، از تولد دوباره ام

یک موی سپید دیگر ، این  آینه و چهره ای دیگر و 

این قصه همچنان ادامه دارد ،  تا وقتی خدا بخواهد....


گفتم محاله!

باز هم آمد به خاطرم یادت ، هنوز هم درگیر است دلم با عشقت
هنوز گاهی خیره میشوم به عکسهایت ، باورم نمیشود یک روز بودم جزئی از نفسهایت
هنوز هم در کنار پنجره مینشینم ، غروبی را میبینم که بی تو رنگ غم هاست
چه روزهایی بود، یادش بخیر ، هرگز فکرش را نمیکردم که امروز بی تو باشم
، و با چشمهای پر از اشک در گوشه ای تنها نشسته باشم
---------------------------
نمیدونم چرا هنوز هم نشستم به انتظارت که بیای و مثل اون روزا با هم باشیم، با هم بخندیم
با هم قدم بزنیم ...
اون روزا یادمه گفتی هیچوقت ترکم نمیکنی ، گفتم محاله ، گریه کردی و گفتی تو اصلا درکم نمیکنی
آره هنوزم میگم محاله، اومدنت محاله،  انتظار اومدنت یه خیاله!

فصل عاشقانه ما

زیباتر از پاییز ندیدم ، من حتی آن برگ زرد را هم از روی شاخه اش نچیدم
من هستم و پاییز و یک رویای زیبا ، تو هستی و غروب و دل را میزنیم به دریا
باز هم صدای خش خش برگها، مینویسم یک شعر عاشقانه در وصف این رویا
این پاییز همان فصل وفادار ماست ، یک طرح عاشقانه زیبا از سوی خداست
بیا تا با هم ، دست در دست هم برویم در این کوچه باغی که سرتاسر آن پر از برگهای زرد است ،
بیا تا با پاییز یکی باشیم، با ناله برگها همصدا باشیم،بیا تا این آرامش پا برجاست