عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

آخرین سرپناه

تیکه گاهم باش ، تمام نگاهم رو به سوی انتهای دل توست

نمیخواهم اسیر تنهایی شوم ، نمیخواهم گرفتار یک عشق توخالی شوم

سرپناهم باش در زیر رگبار بی محبتی ها ، گاهی وقتها دلم میگیرد ، 

بهانه ای برای آرامشم باش 

 گاهی خسته و دلتنگ میشوم ، تو بیا و همدمم باش

در آسمان دلم تاریکیست ، ماه من ،چشمانت را باز کن 

 بیا و طلوع شبهایم باش...

بی دلیل دلگیر میشوم ، بی هوا درگیر تنهایی میشوم ، 

بی گمان وقتی تو باشی من پر از عشق و امید میشوم


روح عشق

وقتی میدانم تمام زندگی ام تویی ، آن لحظه لذت میبرم
از اینکه تمام زندگی را در آغوش گرفته ام
آنگاه دلم میخواهد یک دل سیر زندگی کنم
وقتی میدانم بی تو نمیتوانم ،
 میدانم که میتوانم همیشه در کنارت باشم
من از جنس توام ، تو از روح عشق، که در من دمیده شده ای
و با من یکی شدی
دوستت دارم ، تویی که مثل هیچکس نیستی ،
تویی که فقط مال من هستی
وقتی میدانم که میدانی در دلم چبیست
تو هم مثل من میفهمی که مجنون کیست

راز قلبم

بعضی وقتها دلم‌ میخواد فقط نگاهت کنم،
در سکوت عاشقی با فریاد درونم صدایت کنم
بعضی وقتها دلم‌ میخواهد دستانت را بفشارم ،
تو را به درون قلبم بکشانم...
ببین اینجا قلب من است
جایی که بارها شکسته شد و باز هم تپید
دست از بازی عشق نکشید
جایی که بارها زخمی شد ولی باز هم طعم
خنجر بی وفایی را چشید
جایی که باز هم عاشق شد و به عشقت همه چیز را به جان خرید
بعضی وقتها دلم‌ میخواهد فقط به قلبم فکر کنم
که تو چه کسی بودی که قلبم اینگونه عاشقت شد...

هر بار دوستت دارم

هر بار بیشتر از این بار که در کنارمی دوستت دارم
اینبار بیشتر از آن بار که تو را دیدم عاشقت هستم
و هر لحظه تکرار آن احساس نیست ،
رفتن به اوج و غرق شدن در عالم عشق است
آنچه مرا مست میکند ، رنگ چشمان تو است ،
این جام شراب در میان ما بهانه است....
تا بروم در حال مستی ، تا بگویم تویی تمام هستی...
دوباره در این حال با بوسه ای از لبانت جان میگیرم،
من در کنار تو زندگی را سخت نمیگیرم ....
وقتی تو هستی ، شبها با یاد تو در آرامش ،
 فردا که می آید که دوباره تو و آغوش تو و نوازش
اینبار بیشتر از آغاز این شعر دوستت دارم...

فریاد بی صدا

دلم فریاد میخواهد ، پشت همین پنجره ، مانده ام تنها با خیالم
در حال رفتن مرا نمیدید، وقتی درد دل میکردم ، نمیشنید
وقتی اشک میریختم چشمانش را میبست ، به پای دردهایم نمینشست
دلم یک خیال راحت میخواهد، در کنج همین اتاق ، مانده ام در کنار همین چراغ
وقتی سهم من از با تو بودن تنهاییست ، پس چه سود دارد اشک ریختن برایت؟
تو نفهمیدی چه در دلم بود، و برای من چه بودی،وقتی شبها از فکر تو نمیخوابیدم تو کجا بودی؟
تا بوده ، همین بوده ، سهم من از عشق تو فریادی بوده که مدتهاست
در پشت حنجره ام اسیر است....
نمیدانم درونش چیست... نمیدانم!