عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

تو‌خبر‌نداری

دلی پر از حرفهای نگفته، تو از هیچکدام خبر نداری

از آن دلتنگی و دلهره ، 

از سکوتش در شبها ، از فریادش در درون

از شکستن  و آه کشیدنش ....

مثل برگ های پاییزی آرام‌ بر زمین می افتم و تا بر رویم پا نگذارند بیصدا میمانم، تا که بپوسم ، یا در دام باد بیفتم...

مثل پنجره ای که باز است و  هنوز بی هوا .....

مثل غروبی که لبخندش زیباست ،اما دل را میسوزاند....

این لحظه های بیهوده که می آید و میرود، تقصیر من نیست، باورکن.

چشمم را بر روی‌ آنچه‌ که تو چشم دیدنش را نداری بسته ام، اما تو خبر داری؟

فریاد بی صدا

دلم فریاد میخواهد ، پشت همین پنجره ، مانده ام تنها با خیالم
در حال رفتن مرا نمیدید، وقتی درد دل میکردم ، نمیشنید
وقتی اشک میریختم چشمانش را میبست ، به پای دردهایم نمینشست
دلم یک خیال راحت میخواهد، در کنج همین اتاق ، مانده ام در کنار همین چراغ
وقتی سهم من از با تو بودن تنهاییست ، پس چه سود دارد اشک ریختن برایت؟
تو نفهمیدی چه در دلم بود، و برای من چه بودی،وقتی شبها از فکر تو نمیخوابیدم تو کجا بودی؟
تا بوده ، همین بوده ، سهم من از عشق تو فریادی بوده که مدتهاست
در پشت حنجره ام اسیر است....
نمیدانم درونش چیست... نمیدانم!