حکایت بارانی
باران است و دلم تنگ ، حس من بیش از گذشته پر رنگ
میخواهم بگویم امشب در این شب قشنگ
تو با باران آمدی و شستی غم را از دلم
بگذار از دلم برایت بگویم گلم
که این آسمان همنوا با من است
که دلم تنگ است و تنگ است و خدا با من است
و آن کسی که با من است
دارم راز و نیاز ها با او
که تو را میخواهم و تو را میخواهم
او که با من است میدانم که تو را میرساند به من
و این حکایت همیشه می ماند در دلها
حکایتی بین من و تو و خدا
که باران آمد و خدا آمد و تو نیامدی
به رسم باران و این هوای بارانی ، میشکنم بغض دلتنگی ها را
تا بگویم به تو، تا که باران است ، فاصله در بینمان گریزان است
این راز را خدا نداند ، تنها بین من و تو و باران است...
خط آخر حرفم و آخرین کلام، به شرط اینکه سه نقطه بماند در آخر این کلام:
همیشه با تو میمانم ای تنها سر پناهم ...
میلادی با عشق :» نویسنده : مهدی لقمانی
به مناسبت روز تولدم
و اینبار با تو متولد شدم ، با تویی که پاییز را در کنار منی...
اینبار مثل گذشته ها کوچه باغهای برگ ریزان را تنهایی قدم نمیزنم ،
اینبار مثل گذشته ها با دلی شکسته از اینجا گذر نمیکنم....
و روز میلادم به عشق تو می آید ، به شوق بودن تو می آید
یک سال دیگر گذشت از زندگی ام...
هیچ روز خوبی را جز روز به تو رسیدن ندیدم ، و اینبار تو هستی و پاییز و یک دنیا عشق
مهر من قلب تو است ، وجود مهربان تو است ، مهر من گرمی محبت های تو است
مهر من فرداهایی است که تمام آرزوهایم را در کنار تو میبینم
مهر من دنیایی است که تنها دلخوشی من در آن تویی!
و افسوس که عمر زود میگذرد ، و این است که میترسم روزی همه چیز تمام شود و عشق ما یک قصه شود
همین که مال من هستی ، ای عشق بی همتای من ، تو همان دنیای من هستی
هیچگاه برایم معنی ندارد گذر عمر ، آنگاه که تو تمام عمر من هستی....
و اینبار تولدی دیگر در کنار تو که تمام هستی منی....