هوای دلم را داشته باش
تو هوای دلم را داشته باش کاری به اشکهایم نداشته باش
تو هوای دلم را داشته باش کاری به خستگی هایم نداشته باش
تو هوای مرا داشته باش کاری به غصه هایم نداشته باش
کنار می آیم با غم ها ، قبلا قرارم را گذاشته بودم با تنهایی ها تا کمی از هیاهوی زندگی فاصله بگیرم
تا به خودم بیایم و نبض زندگی را در دست بگیرم
تو هوای دلم را داشته باش و کاری به اشتباهاتم نداشته باش
کمی مهربانتر شده ام با زندگی ، گرچه زندگی همچنان با من نامهربان است
با حسی دیگر به غروب می نگرم ، من صدای خیلی از دلها را دیگر نمیشنوم
تو بیا و هوای دلم را داشته باش و کاری به فریاد دلم نداشته باش
شب ها با حس دلگیر گذشته به خواب میروم و با حس شیرین آینده بیدار میشوم
همین که تو هوای دلم را داشته باشی ، من هم دیگر کاری با غم ها ندارم
بر باد رفته
آرزوی محبت در دلم یک آرزو شده
هوای سرد دلت در دلم زیر و رو شده
دلت با دلم بیگانه ، عشق برایمان مثل یک ویرانه
نه احساسی از سوی تو ، نه پاسخ احساساتم از دل تو
انگار هوای دلت مثل آن روزها نیست ، نمیخواهم بدانم که دیگر دوستم نداری و عشقی در دلت نیست
در کنار منی و بودنت را حس نمیکنم ، تو مال منی و تو را باور نمیکنم
آرزوی یک بوسه یا نوازشی از سوی تو را دارم ، منی که تنها تو را دارم
محبت کمرنگ تر از همیشه میشود ، این روزها دلت دلتنگ دلم نمیشود
به سوی تو می آیم و تو بی تفاوت ، شاید حسی به من نداری لابد
نمیدانم کجای زندگی ام ، هر نقطه از زندگی ام آشفته ام ، آشفته...
محبت را باید از تو گدایی کنم ، یا حتی در خیالم با عشق گریه و زاری کنم
تا شاید دلت سوخت برایم ، یا شاید دلت افتاد به پایم
محبت را میخواهم تا گرم شود خانه دلهایمان ، تا حقیقت شود دوباره این عشق پاکمان
سردی وجودت ، این بی وفایی و محبت بر باد رفته ، را نمیخواهم
دل من محبت میخواهد ، عشق میخواهد ، احساس و امید میخواهد نه یک لبخند ساده که آن هم از ته دلت نیست
یک اتفاق مرا به احساسم بعد از سالها نزدیک کرد
حسی در قلبم احساس مرا دوباره شعله ور کرد
هنوز هم میتوانم از عشق بنویسم ، عشقی که در قلبم نهفته است
از عشق دور نشده ام ، عشقی که هر روز در قلبم بیشتر حسش میکنم
یکی در این دنیا در کنارم هست هر لحظه که مرا آرام میکند
حضورش ، عطر تنش ، نرمی موهایش ، رنگ چشمهایش...
همانی که برای رسیدن به او سختی کشیدم تا به او رسیدم
من مدتهاست که به عشق رسیده ام ، و مدتهاست او را در زندگی ام می بینم
هنوز هم دلم مثل گذشته هاست ، عاشقتر از آن سالهاست
یک اتفاق مرا به اینجا کشاند تا قلم دوباره به دست بگیرم و یک بار دیگر از دلم بنویسم
یک اتفاق شیرین ، در زمستان گرم دلم ، میلاد عشقم ، تمام زندگی ام...
عشق من میلادت مبارک باد
یادش بخیر ، آغاز آشنایی مان ، آن چشمک و نامه عاشقانه ، آن کلام و حس صادقانه
قرارهایمان در باغ ، آن حرفهای زیبا و آن شعر ناب....
یادش بخیر اولین شعری که برای میلادت سرودم ، هنوز هم در تب و تاب رسیدن به تو بودم...
نوشتم برایت »
------------------------
بهار تو را دید و تو شدی آغاز زیباییها
بهار تو را دید و تو شدی آغاز شکفتن گلها
خدایا هر چه آفریدی برایم یک طرف ، این فرشته ی زیبا را که به من هدیه دادی یک سوی دیگر
آرزوی من همیشه همین سو بوده ، این فرشته ی زیبا از آغاز تولدش در قلب من بوده
که اینگونه قلب من در روز میلادش پرتپش و شاد است ، هر تپشش فریاد عشق و آواز است
که میزند با هر تپش فریاد عشق، عزیزم تولدت مبارک ،هدیه من به تو یک دنیا عشق!
و باز یک سال گذشت و باز هم نوشتم برای تو:»
امروز میلاد کسی
است که به من نفسی دوباره داد ، به من شور عشق و حس محبت را داد
و من قلبم را
برایت گلباران کرده ام تا که چشمهای زیبایت را باز کنی و جشن میلادت را درونش
ببینی
ببین در قلبم
شیرینی احساسات ، شمع های محبت ، گلهای عشق….
و باز یک سال دیگر:»
ای گل ناز من ، محرم رازهای من
، روز آمدنت مبارک ، روزی که دنیا با طلوع تو میلرزد از اینهمه زیبایی که در وجود
تو شکفته است
!
میخواهم همه دنیا
بدانند که چقدر دوستت دارم ، تا حسرتی باشد در دلهای دیگران و دلیلی باشد از اینکه
افتخار کنم که پاکترین عشق دنیا در دلم نشسته !
با دلی عاشق و
قلمی که به یاری هیچ احساسی جز من نمیرسد ، با این دل پر غرور ، از تو نوشتم و از
تو خواهم نوشت ، تا ابد از تو خواهم نوشت در دفتر عشق ….میلادت مبارک ای
بهترین عشق!
و سالی دیگر :»
عشق من منتظرم بیایی تا عاشقانه تو را در آغوش بگیرم و بفشارم تو را ، تا بگویم خیلی دوستت دارم و بگیرم دستانت را ، تا بگویم تا ابد مال منی و ببوسم لبهایت را ، تا احساسم را به تو هدیه دهم و تبریک بگویم روز تولدت را…. تولدت مبارک عشق من….
-----------------------
و آمدی و تو را در آغوشم گرفتم ، آخر انتظار شیرین بود ، وای که چقدر دلم صبور بود ....
آمدی و بوسه زدم بر لبهایت ، آمدی و احساسم را به تو هدیه دادم ، آمدی و تمام زندگی را به تو دادم
من به آخر عشق رسیدم و فهیدم عشق چیست ، هوای تو را دارم در هوایی که نفسهای تو است
که با این نفهاست زنده ام ، با تو هست که دلخوشم به این زندگی...
و با این اتفاق شیرین ، در این روز زیبا گذری کردم در گذشته ها ، آن شور و شوق رسیدن ها ، آن حسرت و آن انتظار ها...
با این اتفاق شیرین ، در این روز زیبا باز هم احساسم را به رخ میکشم که بگویم هنوز هم از عشقی سخن میگویم که هیچکس نتوانست آن را از من و تو بگیرد ، از عشقی سخن میگویم که تا ابد پابرجاست!
ای شیرین ترین اتفاق زندگی ، ای زیباترین راز ، ای بی همتای من روز میلادت مبارک باد....
فصل عاشقانه من
سی و یکمین پاییز زندگی ام
پاییز همیشه با من بوده ، همدم دلم بوده....
پاییز حرفهای مرا میفهمد ، همیشه همراه با من قدم میزند....
سی و یک برگ ورق زده ام تا رسیده ام به یک برگ تازه...
شاید این آخرین برگ زندگی ام باشد یا شاید هنوز فصل هایی مانده....
چه زود میگذرد این زندگی ، انگار همین دیروز بود شعار میدادم درود بر زندگی...
گاهی خسته از آدمها ، بی محبتی ها ، بی وفایی ها ، گاهی غرق در عشق و خوشبختی ها...
گاهی خنده بر لب، گاهی اشک حلقه میزند در چشم....
گاهی تنها و خسته از زندگی ، گاهی نیز به ظاهر عاشق زندگی...
وابسته به زندگی ، باز هم بهانه های همیشگی ، در این کویر خشک و بی آب بیا تا با هم فرار کنیم از تشنگی...
دلم میخواهد در فصل تازه زندگی ، آدمهای تازه را ببینم ، نه آنهایی که در گذشته های من بوده اند و ای کاش نبودند....
رو به پاییز میکنم و سلامی دوباره، مهر می آید با رنگی دیگر اما عاشقانه....
برای منی که دلگیرم از گذر لحظه ها ، پاییز به من نفسی دوباره میدهد، مهر می آید و زندگی به من حسی دوباره میدهد ، حسی به لطافت برگهای زرد درختان ، حسی به زیبایی فصلی که در آن متولد شده ام ، من هم مثل پاییز در غمهایم نیز زندگی را زیبا می بینم....
گرچه خشک میشود برگها ، گرچه میریزد از تن شاخه ها اما مثل من به دنیا لبخند عاشقانه میزند...
دوباره باز میکنم دفتر زندگی را ، ورق میزنم فصل های رفتنی را ، تا برسم به فصلی تازه ، و مینویسم اولین خط از احساسم...
بدون پاییز بهاری در راه نیست...
خسته و دلتنگ
این روزها مثل همیشه نیست ، این روزها هیچ صدایی از خش خش برگها نیست
این روزها باران نمی بارد ، دلم گرفته و ابری به آسمان نمی آید...
این روزها مثل گذشته ها نیست ، تو هم مثل آن لحظه ها که گذشت ، دلت به یاد من نیست...
دلتنگ پاییزم و خسته از فصل های بی روحی که گذشت ، خسته از روزهای تکراری...
این روزها مثل همیشه نیست ، این روزها هیچ رهگذری دلسوز این دل خسته نیست....
دلم هوس یک شب بارانی میکند که قدم بزنم در زیر باران و به اوج احساسی بروم تا آرام شوم ، تا با باران یکی شوم ، تا بفهمد درد دلم را بارانی که میفهمم راز درونش را...
دلم گرفته و هیچ همزبانی نیست ، دلتنگم ، دلتنگ آن لحظه هایی که لذت ببرم از نفس کشیدن ، از زندگی ، از تمام ثانیه هایش....
خسته ام از تکرار ها ، از بی محبتی و بی وفایی ها...
این لحظه ها مثل همیشه نیست ، حرف تو ،حرف من نیست ، آنچه که در دلت میگذرد ، با حس من یکی نیست...
تو هم مثل این روزها تکرار میشوی ، اما نه مهرت، بی وفایی و بی محبتی هایت