عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه
عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

بیا با هم باشیم

بیا با هم باشیم

 

بیا با هم باشیم ، از هم بگوییم ، با دل باشیم...

 

بیا من و تو برای هم باشیم و با عشق هم زندگی کنیم...

 

با عشق تو زندگی میکنم ، با تو نفس میکشم و با تو عاشقترینم!

 

عزیزم بیا تا در آن چشمان زیبایت نگاه کن، درون چشمهایت یک دنیا عشق میبینم!

 

درون چشمهایت فرداهای زیبای با تو بودن را می بینم!

 

بیا برای هم باشیم ، با هم بمانیم و در این راه نفسگیر زندگی همسفر هم باشیم!

 

بیا اولین و آخرین سفر را در این جاده زندگی با هم باشیم!

 

سفری به آن سوی سرزمین خوشبختی ، سفری به سوی مرز رسیدن!

 

بیا و یک لحظه دستانت را به من بده تا برای یک عمر آن را درون دستانم بگیرم و بفشارم

 

و دیگر حتی یک لحظه نیز آن را رها نکنم!

 

بیا و یک لحظه به چشمانم نگاه کن تا برای یک عمر چشمانت به چشمان من طلسم

 

شود!

 

بیا و یک لحظه با من باش ، تا برای یک عمر با هم بمانیم عزیزم...

 

بیا برای هم باشیم ، از هم بگوییم با عشق باشیم!

 

بیا بگو آنچه در آن دل مهربانت میگذرد، بگو که چقدر مرا دوست داری !

 

میخواهم تا ابد با عشق تو زندگی کنم ، حتی اگر در کنارم نباشی !

 

میخواهم به عشق تو لحظه های سرد تنهایی را بگذرانم ، حتی اگر مرا دوست نداشته

 

باشی!

 

بعد از تو عاشق می مانم ولی تنها میشوم ، خوشبخت می مانم ولی نا امید میشوم!

 

خوشبختی من یعنی عاشق تو ماندن ، و با عشق تو نفس کشیدن!

 

خوشبختی من یعنی به یاد تو بودن ، و با خاطرات تو زندگی کردن!

 

بیا بدون هم نباشیم ، نه من بی تو و نه تو بی من!

 

بیا با هم باشیم ، از هم بگوییم با عشق باشیم.....

 

 

دکلمه متن بالا ( با صدای خودم )

  

 

باران عشق


 

باران عشق

 

آن دم که باران می بارید و قطره های آن بر روی گونه ام مینشست تو را یافتم!

 

تو همان قطره بارانی بودی که بر روی چشمانم نشستی ، قطره ای پر از محبت و

 

عشق!

 

آن لحظه احساس کردم آن قطره ، قطره اشکم است که از چشمانم سرازیر شده !

 

اما آن یک قطره باران بود ، قطره بارانی که مرا عاشق کرد....

 

از آن لحظه هر زمان باران می بارید به زیر باران میرفتم بدون هیچ چتر و سرپناهی ...

 

باران می بارید و من خیس خیس در زیر قطره هایش می نشستم تا دوباره تو را

 

احساس کنم....

 

یک لحظه بغض گلویم را گرفت و قطره های اشک از چشمان سرازیر شد ....

 

قطره های اشکی که بوی باران میداد !

 

گویا یکی از آن قطره های اشک ، همان قطره باران بود که در چشمانم نشسته بود!

 

احساس کردم چشمانم عاشق شده اند ، عاشق باران و لحظه های بارانی...

 

حس غریبی بود .....

 

حسی که میگفت این قطره های اشک فرشته ایست که از آسمان بر گونه های من

 

میریزد....

 

یک لحظه چشمانم را به آسمان دوختم ، در میان شاخه های درختی که در زیر آن

 

ایستاده بودم تو نشسته بودی و چشمان خیست را به من دوخته بودی...

 

تو بودی که اشک میریختی و قطره های اشکت همراه با باران بر گونه های من

 

میریخت....

 

آری آن قطره از اشکهای تو بود نه از  قطره های باران!

 

آن زمان بود که عاشق باران شدم ، عاشق تو و لحظه های بارانی ....

 



 

 

به یادت هستم

 


لحظه ای برگرد!

 

هنوز هم صدایت در گوشم بیداد می کند ....

 

هنوز هم تصویر چشمانت مقابل چشمانم تکرار می شود...

 

بعضی وقتها احساس میکنم در کنارمی ، دستانت را گرفته ام و بر گونه مهربانت بوسه

 

میزنم...

 

گاه احساس می کنم در کنارم قدم میزنی و من نیز برایت ترانه عاشقانه میخوانم...

 

هنوز هم چهره مهربانت در مقابلم است ، و خاطره های با تو بودن در ذهنم تکرار

 

 می شود

 

بعضی وقتها گرمی آن دستان مهربانت را احساس میکنم ، اما وقتی میبینم که همه یک

 

 خواب و رویا است دستانم سرد سرد می شوند و قطره های اشک از چشمانم

 

میریزند...

 

هر چه میخواهم خاطره های با تو بودن را از یاد ببرم نمی توانم ، هر چه میخواهم

 

عشقت را از دل بیرون کنم نمی توانم....

 

نمی توانم فراموشت کنم ، ای تو که مرا به خاک سپرده ای !

 

گاه به یادم می آید  آن لحظه که با تو می خندیدم و لحظه های زندگی ام شیرینترین

 

 لحظه ها بود اما اینک در غم تنهایی نشسته ام و اشک میریزم و لحظه هایم تلخ ترین

 

لحظه هاست

 

هنوز هم عاشقم ، هنوز دوستت دارم و فراموشت نکرده ام!

 

نوشته بودم که فراموشت میکنم ، اما نگفته بودم که فراموش شده ای !

 

تویی که روزی روزگاری عشقم، لحظه لحظه های زندگی ام بودی چگونه می توانم

 

فراموشت کنم؟

 

هنوز هم دلم با تو است ، اگر تو نیستی ، یاد و خاطرات با تو  بودن هر روز برایم تکرار

 

می شود و غم از دست دادنت دلم را بیشتر می سوازند....

 

آری حالا که رفتی ، لحظه ای برگرد و خاطرات با هم بودنمان را نیز با خود ببر که یاد آنها

 

دلم را بدجور می سوزاند!

 

 

دکلمه متن بالا با صدای خودم

 

 

طلوعی دوباره

 

طلوعی دوباره

 

بیست و چهارمین بهار زندگی

 

 

 

طلوعی دوباره ، آغازی دیگر ،آمدن بهار زندگی...

 

و همچنان لحظه های زندگی میگذرد و امروز فرا میرسد...

 

روزی که پا به این دنیا گذاشتم....

 

چشمهایم را گشودم و دنیا را دیدم...

 

آغازی دیگر و فصل بهار زندگی ...

 

یک بهار برگ ریزان ، بهاری با صدای خش خش برگهای درختان....

 

بهاری به رنگ زرد ....

 

یک زندگی دوباره ، یک سال دیگر به سالهای زندگی کردنم در این دنیا اضافه شد...

 

و اینک بیست و چهارمین بهار زندگی ام فرا رسید.....

 

آنگاه که خورشید در یک سحرگاه پاییزی طلوع میکند ،من نیز در این فصل طلوع میکنم..

 

در یک ماه پر از محبت...

 

ماه مهر ، همان ماه آغاز زندگیست...

 

آغاز یک زندگی پر فراز و نشیب!

 

ماه مهر ، مهربانی را به من آموخت ....

 

ماه مهر ، مهر و محبت را به من هدیه داد....

 

ماه من ، ماه آرزوهاست ، ماه ترانه آغاز زندگیست...

 

ماه من از نامش پیداست که ماه مهربانی هاست ....

 

آغازی دوباره ، چهره ای دیگر در زندگی ، و شاید انتظاری دوباره برای آمدن پاییزی دیگر

 

و ماه مهری دیگر ....

 

امروز تولد دوباره من است ، امروز تولد آغاز یک زندگی تازه است ...

 

با گذشت عمر و رفتن لحظه های زندگی ، گذشت زمان و تیک تیک ساعت اتاق و

 

حرکت عقربه های ساعت به جلو دلم به درد می آید....

 

کاش عقربه های ساعت لحظه ای برعکس میچرخیدند!

 

کاش زمان به گذشته ها برمیگشت و من دوباره به همان دوران بدون غم و غصه بچگی

 

باز میگشتم...

 

زندگی همین است ، مثل باد میگذرد و تنها سهم این باد برگهای بی گناهی است که از

 

درختان باغ زندگی میریزد و بعد نیز ما بر روی آنها پا میگذاریم....

 

چرخه روزگار می چرخد و ما همچنان به انتظار تولد یا مرگ خود نشسته ایم....

 

اما امروز انتظار من به پایان رسیده و روز  تولد خود را میبینم.

 

                      


 

مهدی لقمانی

متولد 16 مهر 1363

صادره از : شیراز

تحصیلات : فوق دیپلم عمران

رنگ مورد علاقه : آبی

فصل مورد علاقه : پاییز

خواننده مورد علاقه : سیاوش قمیشی

علاقه مندیهای دیگر : نویسندگی از عشق ، زندگی

آرزو : دلم میخواهد غروبی بیاید ، همراه با نم نم باران ،تنهای تنها در کنار دریا باشم ، قلم و کاغذی در دست داشته باشم و بنویسم....

رنگ عشق از دیدگاه من : در آغاز آبی اما بعد تیره و تار

طعم عشق : در آغاز شیرین ، اما به مرور زمان : تلخ

مدت وب لاگ نویسی : 5 سال ( دو سال در سایت پرشین بلاگ – سه سال بلاگ اسکای)

 

                  

 

                     

 

هیچگاه

 

هیچگاه!

 

هیچگاه از دلم نپرسیدی چقدر تو را دوست دارد...

 

هیچگاه نفهمیدی که این دل دیوانه تنها تو را میخواهد.

 

هیچگاه به چشمان خیسم نگاه نکردی که قطره های اشک را درون آن ببینی و بفهمی

 

چقدر این انتظار برای به تو رسیدن برایم سخت است...

 

میگفتم لحظه ای به چشمانم خیره شو ، اما تو میگفتی نمی توانم!

 

هیچگاه عشق مرا باور نداشتی و نمی دانستی که من از همه عاشقترم ، و بیشتر از

 

همه کس دوستت دارم...

 

کاش می دانستی که این دل دیوانه ام تنها تو را دارد ، کاش لحظه ای مرا باور میکردی

 

و لحظه ای به درد این دل گوش میکردی!

 

نمی دانی درون این دل بی طاقتم چه میگذرد ، نمی فهمی که از تو چه میخواهد ،

 

نمیبینی چقدر شب و روز دلتنگ تو است....

 

و ای کاش از دلم می پرسیدی چقدر تو را دوست دارد، ای کاش درون این چشمهای

 

خسته ام قطره های اشک را میدیدی!

 

بگذار لحظه ای این دل عاشقم برای تو دردش را بگوید ! گوش کن ببین چه می گوید و

 

چه میخواهد!

 

این دل عاشقم می گوید هیچگاه رهایش نکن و او تنها تو را میخواهد!

 

هیچگاه مرا درک نکردی ، حتی لحظه ای دردهای قلبم را گوش نکردی و همیشه تنها

 

 خودت دردهایت را برایم میگفتی ، در حالیکه نمی دانستی این دل من هم پر از درد

 

است...

 

هیچگاه از من نپرسیدی چقدر تو را دوست دارم ، تنها تو میگفتی چقدر دوستم داری!

 

ای کاش مرا باور میکردی ، قطره های اشک را از گونه هایم پاک میکردی و لحظه ای به

 

 حرفهایم گوش میکردی ، مرا آرام میکردی !

 

هیچگاه نفهمیدی چقدر دوستت دارم... هیچگاه!