عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه
عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

نامه های عاشقانه

 

اس ام اس های عاشقانه - عکسهای عاشقانه ( کلیک کنید )  

  

 نامه های عاشقانه 

 

 

برای خواندن نامه های عاشقانه به ( ادامه مطلب ) مراجعه کنید

 

نامه های جان کیتس
________________________________________
جان کیتس (1821 - 1795) عمری کوتاه اما بسیار درخشان داشت. در سن 23 سالگی فانی براونی را که در همسایگی او خانه داشت ملاقت کرد و دلباخته او شد. متاسفانه در آن زمان پزشکان بیماری سل را که نهایتا به مرگ او منجر می شد تشخیص داده بودند؛ بنابراین ازدواج آن دو ناممکن شد. گرمای عشق عمیق و خلل ناپذیر کیتس به فانی در این نامه که یک سال قبل از مرگ کیتس در رم نوشته شده است به خوبی احساس می شود.

فانی شیرینم
گاه نگران می شوی که نکند آنقدر که انتظار داری تو را دوست نداشته باشم. عزیزم، دوستت دارم همیشه و همیشه بی هیچ قید و شرطی. هر چه بیشتر تو را می شناسم، بیشتر به تو علاقمند می شوم. همه احساسات من حتی حسادت هایم ناشی از شور عشق بوده است. در پرشورترین طغیان احساسم حاظرم برایت بمیرم. تو را بیش از اندازه آشفته و نگران کرده ام. ولی تو را به عشق قسم، آیا کار دیگری می توانم بکنم؟ همیشه برای من تازه هستی. آخرین نسیم تو شاداب ترین و آخرین حرکات تو، زیباترین آنهاست.


به فانی براونی
بدون تو نمی توانم زندگی کنم. جز تو دیدار تو همه چیز را فراموش کرده ام، امگار زندگی ام دراینجا به پایان رسیده است. دیگر چیزی نمی بینم مرا در خودت ذوب کرده ای؟
حس می کنم در حال متلاشی شدن هستم... همیشه در حیرت بودم که چطور افرادی به خاطر دین شهید می شوند. از فکر آن بدنم به لرزه می افتاد. اما دیگر نمی لرزم. من هم می توانم به خاطر دینم شهید شوم. عشق دین من است. م توانم به خاطر آن بمیرم. می توانم به خاطر تو بمیرم. کیش من کیش مهر است و تو تنها اعتقاد من هستی. تو مرا با نیرویی که توان مقابله با آن را ندارم افسون کرده ای.
جان کیتس


داستان عشق جان کیتس و فانی براونی داستانی غمبار است. کیتس که از شعرای عمده قرن نوزدهم به شمار می آید در طول عمر کوتاه خود آثار مهمی همچون "قصیده ای درباره گلدان یونانی" را سرود.
کیتس در نوامبر 1818 فانی را ملاقت کرد و بلافاصله دلباخته او شد!!! این اتفاق خانواده فانی و دوستان کیتس را نگران کرد. آن دو به زودی مخفیانه نامزد کردند. اما کیتس در زمستان 1820 در سن 25 سالگی چشم از جهان فروبست. او را همراه با نامه های ناگشوده از فانی که روی سینه و نزدیک قلبش گذاشته بودند به خاک سپردند.

 

 


جان کیتس به فانی براونی
________________________________________
ای عزیزترین

امروز صبح کتابی در دست داشتم و قدم می ردم اما طبق معمول جز تو به هیچ چیز نمی توانستم فکر کنم. ای کاش می توانستم اخبار خوشایندتری داشته باشم. روز و شب در رنج و عذابم. صبح رفتن من به ایتالیا مطرح شده است اما مطمئنم اگر از تو مدت طولانی دور باشم هرگز بهبود نخواهم یافت. در عین حال با تمام سرسپردگی ام به تو نمی توانم خودم را راضی کنم که به تو قولی بدهم...

دلم بسیار در طلب توست. بی تو هوایی که در آن نفس می کشم سالم نیست. می دانم که برای تو اینچنین نیستم. نهف تو می توانی صبر کنی، هزار کار دیگر داری. بدون من هم می توانی خوشبخت شوی.

این ماه چگونه گذشت؟ به چه کسی لبخند زدی؟ شاید گفتن این حرف ها مرا به چشم تو بی رحم جلوه دهد ولی تو احساس مرا نداری. نمی دان عاشق بودن چیست. اما روزی خواهی فهمید. هنوز نوبت تو نشده است.

من نمی توانم بدون تو زندگی کنم. نه فقط خود تو، بلکه پاکی و پاکدامنی تو. خورشید طلوع و غروب می کند روزها می گذرد ولی تو به کار خود مشغولی و هیچ تصوری از درد و رنجی که هر روز سرتاپای مرا فرا می گیرد نداری. جدی باش. عشق مسخره بازی نیست. و دوباره برایم نامه ننویس مگر ان که وجدانت آسوده باشد. قبل از اینکه بیماری مرا از پا در آورد از دوری تو می میرم. 

لودیگ فون بتهوون به زنی ناشناس
________________________________________
لودیک فون بتهوون (1827 - 1770) یکی از مشهورترین و اسرارآمیزترین آهنگ سازان تاریخ در سن 57 سالگی در گذشت و رازی بزرگ را با خود به جهان دیگر برد. پس از مرگ وی نامه ای عاشقانه در وسایلش پیدا شد. این نامه خطاب به زنی ناشناس نوشته شده است که بتهوون او را تنها با لقب "محبوب ابدی" خطاب کرده است.
شاید جهانیان هرگز نتوانند این زن اسرارآمیز را بشناسند یا موقعیت و شرایط رابطه عاشقانه این زن و بتهوون را دریابند.
نامه بتهوون تنها چیزی است که از عشق او به جا مانده است. عشقی که به اندازه موسیقی اش پر احساس بوده است، همان موسیقی پر احساسی که بتهوون را پرآوازه کرد. آثاری مانند "سونات مهتاب" علاوه بر بسیاری از سمفونی های او به وضوح داستان غم انگیز رابطه ای را نشان می دهد که هیچگاه آشکار نشد.


فرشته من، تمام هستی و وجودم، جان جانانم. امروز تنها چند کلمه، آن هم با مداد برایم نوشته بودی که تا قبل از فردا وضعیت جا و مکان تو مشخص نمی شود. چه اتلاف وقت بیهوده ای! چرا باید این غم و اندوه عمیق وجود داشته باشد؟ آیا عشق ما نمی تواند بدون اینکه قربانی بگیرد ادامه پیدا کند؟ بدون اینکه همه چیزمان را بگیرد؟ آیا می توانی این وضع را عوض کنی - اینکه من تماما به تو تعلق ندارم و تو هم نمی توانی تمام و کمال از آن من باشی؟
چه شگفت انگیز است! به زیبایی طبیعت که همان عشق راستین است. بنگر تا به آرامش برسی، عشق هست و نیست تو را طلب می کند و به راستی حق با اوست. حکایت عشق من و تو نیز از این قرار است. اگر به وصال کمال برسیم، دیگر از عذاب فراق آزرده نخواهیم شد.
بگذار برای لحظه ای از دنیا و مافیها رها شده و به خودمان بپردازیم. بی گمان یکدیگر را خواهیم دید. از این گذشته نمی توانیم آنچه را که در این چند روز در مورد زندگی ام پی برده ام در نامه بنویسم. اگر در کنارم بودی هیچ گاه چنین افکاری به سراغم نمی آمد. حرف های بسیاری در دل دارم که باید تو بگویم.
آه لحظه هایی هست که حس می کنم سخن گفتن کافی نیست. شاد باش - ای تنها گنج واقعی من بمان - ای همه هستی من!
بدون شک خدایان آرامشی به ما ارزانتی خواهند داشت که بهترین هدیه است.

 


نامه ی نیما به عالیه
________________________________________
نیما یوشیج (علی اسفندیاری) رو همه می شناسن
دیگه نیازی به توضیحات من نیست...
*****

بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!

این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...
این چیزی نخواستنت و با هر چه که هست ساختنت...
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت...
کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن،که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم...
کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب که من به خاطر تو آن را به دنیا ی یافته ها می آوردم...
کاش می توانستنم هم چون خوب ترین دلقکان جهان تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم...
کاش می توانستم هم چون مهربان ترین مادران رد اشک را از گونه هایت بزدایم....
کاش نامه یی بودم ، حتی یک بار با خوب ترین اخبا...
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت...
کاش ای کاش اشاره ای داشتی، امری داشتی،نیازی داشتی،رویای دور و درازی داشتی...

آه که این قناعت تو دل مرا عجب می شکند....

 

نامه عاشقانه شکسپیر به همسرش
________________________________________
ویلیام شکسپیر از بزرگترین درام نویسان انگلستان بود که آثار دوران نخستین حیاتش چندان قابل توجه نبود ولی چون به مرحله استادی و تکامل رسید به خلق آثار جاویدانی توفیق یافت البته بیشتر داستانهائی که این دارم نویس خلق کرده قبلاً به صورت نیمه تاریخ یا قصه و افسانه* به رشته تحریر درآمده بود از جمله نمایشنامه هاملت 6 سال پیش از اینکه شکسپیر آن را به رشته تحریر و بر روی صحنه نمایش بیاورد در لندن به معرض نمایش گذاشته شد و نویسنده*اش فرانسوادوبلفورست یا ساکسوگراماتیسلامح بود البته چون آن نمایشنامه که تحت عنوان سرگذشت*های غم*انگیز بود در دست نیست تا بتوان میزان و نحوه اقتباس شکسپیر را تعیین کرد.
*****

وقتی که خاطرات گذشته در دل خاموشم بیدار می شوند بیاد آرزوهای در خاک رفته. اه سوزان از دل بر می شکم و غم های کهن روزگاران از کف رفته را در روح خود زنده می کنم.
با دیدگان اشکبار یاد از عزیزانی می کنم که دیری است اسیر شب جاودان مرگ شده اند.
یاد از غم عشق های در خاک رفته و یاران فراموش شده می کنم. رنج های کهن دوباره در دلم بیدار می شوند. افسرده و ناامید بدبختی های گذشته را یکایک از نظر می گذانم و بر مجموعه غم انگیز اشک هایی که ریخته ام می نگرم. و دوباره چنان که گویی وام سنگین اشک هایم را نپرداخته ام دست به گریه می زنم. اما ای محبوب عزیز من اگر در این میان یاد تو کنم غم از دل یکسره بیرون می رود. زیرا حس می کنم که در زندگی هیچ چیز را از دست نداده ام.
بارها سپیده درخشان بامدادی را دیده ام که با نگاهی نوازشگر بر قله کوهساران می نگریست.
گاه با لب های زرین خود بر چمن های سرسبز بوسه می زند و گاه با جادوی آسمانی خویش آب های خفته را به رنگ طلایی در می آورد.
بارها نیز دیده ام که ابرهای تیره چهره فروزان خورشید آسمان را فرو پوشیدند. مهر درخشان را واداشتند تا از فرط شرم چهره از زمین افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب کشد.
خورشید عشق من نیز چون بامدادی کوتاه در زندگی من درخشید و پیشانی مرا با فروغ دلپذیر خود روشن کرد. اما افسوس. دوران این تابندگی کوتاه بود زیرا ابری تبره روی خورشید را فرا گرفت. با این همه در عشق من خللی وارد نشد زیرا می دانستم که تابندگی خورشید های آسمان پایندگی ندارد.

 


زیباترین نامه عاشقانه جک لندن
________________________________________
جک لندن (1916 - 1876) یکی از پرطرفدارترین نویسندگان و قهرمانان محبوب آمریکا بود. مشاغل گوناگونی را امتحان کرد و هرگز از ماجراجویی روی گردان نبود. با وجود اینکه متاهل بود، خیلی زود با آنا استرونسکی که او هم نویسنده بود رابطه عاشقانه برقرار کرد. این ماجرا نهایتا به طلاق او از همسرش ختم شد. شگفت اینکه که لندن مصرانه چنین ابراز می کرد که به عشق اعتقادی ندارد؛ اما این نامه نشانه هایی از عشق را در وجود او آشکار می سازد.
*****
آنای عزیزم

آیا من گفتم که می توان انسان ها را در گروه هایی طبقه بندی کرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح کنم. این گفته در مورد همه انسان ها صدق نمی کند. تو را از خاطر برده بودم برای تو نمی توانم جایگاهی در این طبقه بندی پیدا کنم. تو را نمی توانم درک کنم. ممکن است لاف بزنم که از هر ده نفر، در شرایط خاص. می توانم واکنش نه نفر را پیش بینی کنم یا اینکه از هر ده نفر از روی گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخیص دهم. اما به دهمین نفر که می رسم ناامید می شوم. فهم واکنش و احساس او فراتر از توان من است. تو آن نفر دهم هستی.

آیا هرگز دو روح گنگ، ناهمگون تر از ما به هم پیوند خورده اند؟! البته شاید احساس کنیم نقاط مشترکی داریم. اغلب چنین احساسی داری و هنگامی که نقطه مشترکی با هم نداریم باز هم یکدیگر را می فهمیم و در عین حال زبان مشترکی نداریم. کلمات مناسب به ذهن ما نمی رسد و زبان ما نامعلوم است. خدا حتما به لال بازی ما می خندد...

تنها پرتو عقلی که در کل این ماجرا دیده می شود این است که هر دوی ما طبعی عالی داریم. اینقدر عالی که همدیگر را درک کنیم. آری، اغلب همدیگر را درک می کنیم اما بسیار مبهم و تاریک. ماند ارواح که هرگاه در وجودشان شک کنیم، پیش چشم ما مایان می وند و حقیقت خود را بر ما نمایان می سازند. با این وجود خودم به آنچه گفتم اعتقاد ندارم (!) چرا که تو همان دهمین نفری که نمی توانم حرکات یا احساساتش را پیش بینی کنم.

آیا نامفهوم حرف می زنم؟ نمی دانم. به گمانم که این طور است. نمی توانم آن زبان مشترک را پیدا کنم. آری ما طبیعتا عالی هستیم. این همان چیزی است که ارتباط ما را اصولا امکان پذیر ساخته است. در هر دوی ما جرقه ای از حقایق جهانی وجود دارد که ما را به سوی هم می کشاند با این وجود بسیار با هم فرق داریم.

می پرسی چرا وقتی به شوق می آیی به تو لبخند می زنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است... نه؟ بیشتر از سر حسادت لبخند می زنم. من بیست و پنج سال امیالم را سرکوب کرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است که به سختی فراموش می شود. دارم این درس را فراموش می کنم اما این کار به کندی صورت می گیرد. خیلی که خوشبین باشم فکر نمی کنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی بسپارم.

اکنون که در حال آموختم درس جدیدی هستم، می توانم به خاطر چیزهای کوچک به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی که فقط و فقط مال من است نمی توانم به شوق بیایم، می توانم. آیا می توانم منظورم را به طور قابل فهم بیان کنم؟ آیا صدای مرا می شونی؟ گمان نمب کنم. بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.

 


هنری چهارم به گابریل دستر ________________________________________
هنری چهارم (1610 - 1553) اولین پادشاه بوربون فرانسه بود. او کشورش را که به خاطر اختلافات مذهبی از هم پاشیده بود دوباره متحد ساخت. از سال 1572 پادشاه ناوار و از سال 1589 پادشاه فرانسه شد. در میدان جنگ سربازی بی نظیر و در سر میز مذاکره، مذاکره کننده ای ماهر بود. این نامه را از میدان جنگ به گابریل دستر نوشته است.
یک روز تمام صبورانه در انتظار رسیدن خبری از شما بودم، برای رسیدن نامه لحظه شماری می کردم. غیر از این هم سزاوار نبوده است. ولی دلیلی ندارد که یک روز دیگر هم به انتظار بنشینم مگر اینکه خدمتکارم تنبلی کرده یا اسیر دشمن شده باشند چون که جرات نمی کنم به شما خرده بگیرم، ای فرشته زیبای من : از عشق و علاقه شما نسبت به خودم مطمئن هستم البته این نیز بدین خاطر است که عشق و شوق من نسبت به هیچ کس هرگز بیش از این نبوده، به همین دلیل است که در همه ی نامه هایم این جمله ترجیع بند کلام من شده است: بیا، بیا، بیا ای معشوق عزیزم.

کرم نما و فرودآ و به مردی افتخار بده که اگر آزاد بود هزاران فرسنگ راه می پیمود تا خود را به پایت اندازد و دیگر هرگز از پیش پایت بر نمی خاست. اگر مایل باشید از اینجا خبری بگیرید باید بگویم که آب درون خندق ها را خشک کرده ایم اما توپ ها که تا روز جمعه به خواست خداوند در شهر شام خواهیم خورد در جای خود مستقر نمی شوند.

فردای روزی که به مانت برسی، خواهرم به آته یعنی همان جایی که هر روز از لذت دیدار شما برخوردار می شوم، وارد خواهد شد. یک دسته شکوفه پرتقال را که هم اینک به دستم رسیده پیشکش می فرستم. دست کنتس (خواهر گابریل، فرانسوا) و دست دوست عزیزم (خواهر هنری، کاترین) را اگر آنجا باشند می بوسم و در مورد شما عشق نازنینم باید عرض کنم که بر خاک پایتان یک میلیون بار بوسه می زنم.

 


نامه لیدی کیمورا شینگاری به همسرش
________________________________________
لیدی کیمورا شینگاری همسر لرد کیمورا شینگاری فرماندار ناگاتو در قرن شانزدهم میلادی، قهرمان آرمانی مردم ژاپن بود. در این نامه خانم شینگاری که حس می کند همسرش در جنگ کشته می شود، ترجیح می دهد جان خود را بگیرد و سفر زندگی را به تنهایی ادامه ندهد


می دانم وقتی که دو مسافر در سایه یک درخت پناه می گیرند و از یک درخت، عطش خود را فرو می نشانند این بدان معنی است که کارهای آنها تمام ماجرا را در زندگی گذشته آنها تعیین کرده است. در چند سال گذشته من و شما زیر یک سقف زندگی کرده ایم و چنین می خواستیم که با هم زندگی کرده و پیر شویم و من مثل سایه خودتان به شما پای بند شده ام. باور من چنین بوده است و فکر می کنم شما هم در زندگی ما همین گونه فکر کرده اید.

اکنون که از تصمیم شما در انجام آخرین اقدام تهور آمیز مطلع شده ام، گرچه نمی توانم در افتخار آن لحظه بزرگ با شما سهیم باشم، اما از دانستن آن به وجد آمده ام. می گویند در شب آخرین مبارزه، ژنرال چینی زیانگ یو، گرچه جنگجوی بسیار شجاعی بود، از اینکه همسرش را ترک می کرد به شدت غصه دار شده بود.

و در سرزمین خودمان نیز کیویوشینا کا به خاطر جدا شدن از بانو ماتسودونو شکوه می کرد. اینک دیگر امیدی ندارم که بتوانم دوباره در این دنیا در کنار شما باشم و همچون پیش کسوتانمان بر آن شده ام که تا شما هنوز زنده اید گام آخر را بردارم. در انتهای راهی که به آن را مرگ می گویند چشم انتظار شما خواهم بود.

استدعا دارم هرگز، هرگز آن هدیه بزرگی را که به ژرفای اقیانوس و بلندای کوه است فراموش نکنید. هدیه ای که ولینعمت ما شاهزاده هیدیوری سال هاست به ما عطا فرموده.

 

نامه فرانتس لیست به کنتس
________________________________________
فرانتس لیست (86 - 1811) نابغه خردسال مجارستانی بدل به یکی از نام آورترین آهنگسازان قرن نوزده گردید. در سن شش سالگی استعداد استثنایی خود را در موسیقی به نمایش گذاشت. اولین کنسرت خود را در سن نه سالگی اجرا کرد و یازده ساله بود که اولین پیس پیانوی خود را نوشت و آن را در حضور برخی از معروف ترین موسیقی دانان اروپا اجرا کرد. وی پاریس را با اجراهای استادانه خود یکباره مسخّر کرد. طی سالهای اقامت در پاریس با کنتس زیبا و جوان، ملاقات کرد که در آن هنگام تازه از همسرش جدا شده بود. کنتس با دیدن لیست دیوانه وار عاشق او شد و در نهایت با وی ازدواج کرد.

او در زندگی دو عشق بزرگ داشت : کنتس مری دگول و پرنسس کارولین سین وینگنشتاین آثاری همچون سونات پیانو در سل ماژور و سمفونی دانته، او را یکی از مشهورترین آهنگسازان دوران خود ساخت. وی مردی با احساسات و اعتقادات شدید مذهبی بود و در کسوت روحانیت در سن هفتاد و چهار سالگی در بایروت باواریا با زندگی وداع کرد.

قلب من سرشار از احساس و شادی است! نمی دانم چه لطافت طبع آسمانی، چه لذت بی نهایتی در آن نفوذ کرده است که وجودم را به آتش می کشد. گویی تاکنون عاشق نبوده ام! به من بگو این آشفتگی عجیب، این نمونه بیان نشدنی شادی و شعف، این لرزش های الهی عشق از کجا می آیند؟ آه، خواهر، فرشته، زن، ماری سرچشمه تمام اینها خود تو هستی! اینها مسلما چیزی جز پرتویی ملایم از روح آتشین تو نیست با اینکه قطره اشکی پنهان و غم بار است که که مدت هاست در سینه من جاگذشته ای.

خدایا! خدایا! به ما رحم کن و هرگز ما ار از هم جدا نکن! چه می گویم؟ ایمان ضعیفم را ببخش. تو هرگز ما را از هم جدا نمی کنی. خداوند! تو جز رحمت برای ما چیزی نمی فرستی... نه، نه، بیهوده نیست که روح و جسم ما برانگیخته شده و با کلام تو ابدی می شود. کلام تو که در ژرفای وجود ما فریاد بر می آورد پدر، پدر... دست ما را بگیر و قلب شکسته ما را به پناهگاه امن خود ببر. آه، تو را شکر می گوییم و برای هر آنچه به ما داده ای و پس از این به ما عطا خواهی کرد تو را ستایش می کنیم.
آمین. آمین.
صبح پنج شنبه 1834
__________________________________________________ ___________________

 


ماری! ماری!
بگذار این نام را صد بار بلکه هزاران بار تکرار کنم،
سه روز است که این نام در درونم خانه کرده
بر من چیره گشته
و وجودم را به آتش کشیده است.
من به تو نامه نمی نویسم.
چرا که درست در کنار تو هستم.
تو را میبینم.
صدایت را می شنوم...
ابدیت در آغوش توست و بهشت و دوزخ نیز
همه چیز در درون توست و در تو صد چندان شده...
آه، بگذار در هذیان خویش خوش باشم.
دیگر این جهان تنگ پست محتاط کفاف مرا نمی دهد.
باید باده زندگی را تا به آخر سر کشیم.
عشق هامان، غصه هامان و هر آنچه که هست...
آه، باور داری که من توان از خود گذشتگی،
پاکی شکیبای و پرهیزگاری را دارم؟
بگذار از این قصه بگذریم
بر توست که جویا شوی و تصمیم بگیری
تا آنگونه که صلاح می دانی مرا برهانی.
بگذار دیوانه و مدهوش بمانم.
زیرا تو نیستی که به من یاری رسانی.
دریغا...
کاش اکنون می شد با تو سخن بگویم.
ای کاش می شد!
ای کاش!!!

 


نامه توماس آتوی به باری
________________________________________
توماس آتوی، شاعر انگلیسی، این نامه را در خلال سال های 1678 و 1688 به خانم باری، بازگر تئاتر، نوشته است. باری در نمایشنامه های آتوی ایفای نقش می کرد اما توجهی به عشق واقعی او نداشت. آتوی در سن سی و چهار سالگی در فقر و تنگدستی و حسرت این عشق نافرجام از دنیا رفت.


اگر می توانستم تو را ببینم و قلبم به تپش نیفتد یا از دوری و فراقت درد نکشم، دیگری نیازی نبود تا از تو پوزش بخواهم که این گونه تجدید پیمان می کنم و می گویم که تو را بیش از سلامتی و خوشبختی در این دنیا و پس از آن دوست دارم.

هر کاری که می کنی بر افسون و زیباییت در چشم من می افزاید و گرچه هفت سال ملال آور در آرزوی وصل تو سختی کشیده ام و ناامیدانه در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقیقه که تو را می بینم باز هم مهر و افسون تازه ای در تو می یابم. بنگر که چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه حاضرم که دست به هر کار خطیری بزنم یا از هر موهبت چشم بپوشم.

اگر از آن من نباشی سیه روز می شوم. تنها دانستن اینکه کی زمان خوشبختی من فرا می رسد می تواند سال های آتی عمر مرا قابل تحمل سازد. یکی دو کلام آرام بخش به من بگو. در غیر این صورت دیگر هرگز به من نگاه نکن زیرا نمی توانم امتناع سرد تو را در پی نگاه گرمت تحمل کنم.

در این لحظه دلم برایت پر می زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو می کنم تا وقتی که دیگر هرگز نتوانم شکایتی بکنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم. 

 

نامه توماس آتوی به باری  
____________________________________
توماس آتوی، شاعر انگلیسی، این نامه را در خلال سال های 1678 و 1688 به خانم باری، بازگر تئاتر، نوشته است. باری در نمایشنامه های آتوی ایفای نقش می کرد اما توجهی به عشق واقعی او نداشت. آتوی در سن سی و چهار سالگی در فقر و تنگدستی و حسرت این عشق نافرجام از دنیا رفت.


اگر می توانستم تو را ببینم و قلبم به تپش نیفتد یا از دوری و فراقت درد نکشم، دیگری نیازی نبود تا از تو پوزش بخواهم که این گونه تجدید پیمان می کنم و می گویم که تو را بیش از سلامتی و خوشبختی در این دنیا و پس از آن دوست دارم.

هر کاری که می کنی بر افسون و زیباییت در چشم من می افزاید و گرچه هفت سال ملال آور در آرزوی وصل تو سختی کشیده ام و ناامیدانه در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقیقه که تو را می بینم باز هم مهر و افسون تازه ای در تو می یابم. بنگر که چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه حاضرم که دست به هر کار خطیری بزنم یا از هر موهبت چشم بپوشم.

اگر از آن من نباشی سیه روز می شوم. تنها دانستن اینکه کی زمان خوشبختی من فرا می رسد می تواند سال های آتی عمر مرا قابل تحمل سازد. یکی دو کلام آرام بخش به من بگو. در غیر این صورت دیگر هرگز به من نگاه نکن زیرا نمی توانم امتناع سرد تو را در پی نگاه گرمت تحمل کنم.

در این لحظه دلم برایت پر می زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو می کنم تا وقتی که دیگر هرگز نتوانم شکایتی بکنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم.

 


نامه رابرت پیری به جوزفین
________________________________________
رابرت پی یری (1920 - 1856) در کرسون پنسیلوانیا به دنیا آمد. در سن 24 سالگی به نیروی دریایی پیوست و نیروی دریایی جهت انجام سفر اکتشافی قطب به او مرخصی داد. اولین سفر اکتشافی خود را به همکار همیشگی اش ماتیو هنسون در سال 1886 به مقصد گرین لند انجام داد. در سفر دوم خود آبدره استقلال را کشف کرد و شواهدی با خود به همراه آورد که نشان می داد گرین لند یک جزیره است.

تلاش های وی برای رسیدن به قطب شمال در سال های 1900، 1902 و 1905 به شکست انجامید ولی در نهایت در سال 1909 خبر موفقیت خود را به جهانیان اعلام کرد. در همان سال رقیب او دکتر فردریک کوک ادعا کرد که یک سال قبل به آنجا رسیده است. ادعای او مورد قبول واقع نشد و ادعای پی یری با وجود تردیدهای زیاد پذیرفته شد. در سال 1911 با عنوان دریاداری بازنشسته شد و با خانواده خود تا هنگام مرگ، که نه سال بعد رخ داد، در ایگل آیلند واقع در سواحل مین زندگی کرد.

جوزفین عزیزم:

دیگر توان نوشتن ندارم. ذهنم از پرداختن به هزار و یک کار ضروری خسته شده است. تا به حال همه کارها خوب، در واقع خیلی خوب پیش رفته است.

هر چند من (به طور کلی) نسبت به آینده تردید دارم. کشتی نسبت به گذشته در وضع بهتری قرار دارد. اعضای گروه اکتشافی و خدمه کشتی ظاهرا هماهنگ هستند. بیست و یک نفر اسکیمو در کشتی دارم (برخلاف دفعه قبل که 23 اسکیمو داشتیم) اما جمعا تعداد مردان، زنان و بچه ها 50 نفر است (این تعداد دفعه قبل 67 نفر بود) و این به خاطر انتخاب دقیق تری است که در مورد بچه ها انجام گرفته است. تدارکات را در اینجا تخلیه کردم و دو نفر را علی الظاهر به خاطر کوک اینج می گذارم.

در واقع در اینجا پایگاهی را که قبلا در دماغه ویکتوریا برپا کرده بودیم دوباره برقرار کردم و این برای احتیاط است زیرا ممکن است در مد پاییز یا جزر تابستان آینده روزولت را از دست بدهیم.

از جهتی این کار امتیازی هم دارد زیرا هنگام حرکت از اینجا هیچ چیز باعث تاخیر در حرکت یا مانع استفاده از تنگه در مسیر حرکت ما نخواهد شد. شرایط به گونه ای است که اوضاع را کاملا در اختیار دارم.

دلبندم تو همیشه همراه من هستی. در کانگردلوک سوا مرتب به جزیره تارمیگان نگاه می کردم و به یاد زمانی افتادم که با هم در آنجا اردو زده بودیم. در نوآتوک سوا، جایی که با هم بودیم، پهلو گرفتم. روز یازدهم سفر از دهانه خلیج بودامن در هوایی عالی گذشتیم و تا انجا که می توانستم به آنیورسری لاج خیره شدم.

عزیزم ما برای هم دوستان خوبی بوده ایم. به ماری بگو حرف هایی را که به او زدم فراموش نکند. به آقای مرد (رابرت پیری جوان) بگو که "مستکم و قوی و پاکزه و راستگو باشد". حرف شنو باشد و هرگز فراموش نکند که پدر مسئولیت "مادر" را تا وقتی که خودش برگردد به او سپرده است. در رویاهایم تو و بچه ها و خانه را تا وقتی که برگردم می بینم. بچه ها را از طرف من ببوس.
خدانگهدار

دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم

 

 


نامه عاشقانه رابرت شومان به کلارا
________________________________________
رابرت شومان آهنگ ساز و پیانیست قرن هفدهم آلمان به خاطر اپراهای جاودانی و قطعاتی که برای پیانو نوشته مشهور است. وی هنگامی که تحت تعلیم فردریک ویک درس های اولیه نواختن پیانو را فرا می گرفت عاشق دختر او کلارا شد. کلارا خود در نواختن پیانو استاد بود و پدر به شدت با این ازدواج مخالفت می کرد. اما رابرت که اصرار بر ازدواج داشت برای کسب رضایت قانونی به دادگاه مراجعه کرد. عشق او سرانجام در محکمه پیروز شد و به زودی با کلارا ازدواج کرد.

کلارا،

نمی دانی چقدر نامه های قبلی تو مرا خوشحال کرد. آنهایی که از شب کریسمس به بعد برایم نوشتی. باید تو را با دوست داشتنی ترین صفات صدا بزنم اما کلمه ی دوست داشتنی تر از کلمه ساده "عزیزم" پیدا نمی کنم. اما نکته در طرز بیان آن است. عزیزم هنگامی که فکر می کنم تو از آن من هستی اشک شوق از چشمانم جاری می شود و اغلب از خودم می پرسم که آیا شایستگی تو را دارم؟

ممکن است تصور شد که سینه و ذهن هیچ انسانی تحمل ندارد که تمام چیزهایی را که در یک روز اتفاق می افتد در خود جای دهد. این هزاران فکر، آرزو، غصه، امید و شادی از کجا می آید؟ هر روز بدون استثنا این جریان ادامه دارد. اما دیروز و روز قبل از آن چقدر خوشحال بودم! از درون نامه های تو چه روح شرافتمند و چه ایمان و چه عشق سرشاری به بیرون می تابید!

کلارای من، به خاطر عشق تو حاضرم هر کاری بکنم. سلحشوران قدیم حال و روزشان بهتر از ما بود، می توانستند برای رسیدن به عشق خود از آتش بگذرند یا اژدها بکشند. اما امروزه مجبوریم به آزمون های معمولی مثل کمتر سیگار کشیدن و امثال آن اکتفا کنیم. با این وجود چه سلحشور و چه غیر سلحشور می توانیم عاشق شویم و بدین ترتیب مثل همیشه، این دوره و زمانه است که تغییر می کند ولی دل انسان ها نه...

نمی توانی تصور کنی که نامه تو چقد بتعث قوت قلب من شده است... تو محشری! و من دلایل بسیاری دارم که به تو افتخار کنم ولی تو در مورد من نمی توانی چنین حرفی بزنی.

تصمیم خودم را گرفته ام که تمام آرزوهایت را در چهره ات بخوانم. بنابراین بدون اینکه حرفی بزنی می دانم که فکر می کنی رابرت تو آدم خوبی است، کاملا از آن توست و تو را بسیار بیشتر از آنچه کلمات بیان کنند دوست دارد.

در آینده شادی که پیش رو داریم دلایل کافی خواهی داشت که اینگونه فکر کنی. هنوز تو را با آن کلاه کوچکی که در آخرین شب روی سرت گذاشته بودی می بینم.

هنوز می شنوم چطور مرا صدا می زدی : "عزیزم". کلارا من از تمام گفته های تو هیچ چیز دیگر به جز آن کلمه را نشنیدم. به خاطر می آوری؟ اما در لباس های فراموش نشدنی دیگری هم تو را می بینم. یک بار با لباس مشکی با امیلیا لیست به تئاتر می رفتی در آن وقتی که از هم جدا بودیم، می دانم که فراموش نکرده ای. برای من کاملا زنده و روشن است.

بار دیگر در توماس گاشن قدم می زدی و چتر روی سرت گرفته بودی و به ناچار از من روی گرداندی. یک بار دیگر هم در حالی که بعد از یک کنسرت کلاهت را روی سرت می گذاشتی چشمانمان به طور اتفاقی به هم افتاد و دیدم که چشمانت پر از عشقی قدیمی و تغییر ناپذیر است.

تو را با اشکل و لباس های مختلف پیش چشم می آور. همان طور که تو را دیده ام. زیاد به نو تگاه نکردم اما تو مرا بی اندازه افسون کردی... آه هرگز نمی توانم آن گونه که شایسته است تو را به خاطر خودت و به خاطر عشقی که نسبت به من داری و من هیچ سزاوار آن نیستم، ستایش کنم.

 

 


نامه عاشقانه دیلن توماس به کیت لین
________________________________________
دیلن توماس، شاعر ولزی به همسرش کیت لین هنگامی که برای خواندن آثارش به آمریکت سفر کرده بود.

کت، گربه ملوس من ، ای کاش برایم نامه می نوشتی، عشق من، آه کت.

اینجا، آن طور که از آدرس بالای نامه بر می آیدکافه، بار یا میکده نیست بلکه مرکز آبرومند و محترم اساتید شیکاگو است.

دوستت دارم. این تنها چیزی است که می دانم. همچنین می دانم که دارم این نامه را در فضا می نویسم. فضای ترسناک و ناشناخته ای که تازه دارم به آن قدم می گذارم. قرار است یه آیوا، الینویز، آیداهو و ایندیانا بروم. گرچه املای درست آنها را نمی دانم ولی همه این شهرها روی نقشه *هستند* اما تو نیستی. آیا فراموش کرده ای؟ من همان مردی هستم که به او می گفتی دوستت دارم. به خاطر داری؟ ولی تو هیچ وقت برایم نامه نمی نویسی. شاید به فکر من نیستی. ولی من هستم. دوستت دارم.

در این روزهای زشت حتی یک لحظه نمی شود به خود نگویم : "درست می شود. به خانه برمی گردم. کیت لین مرا دوست دارد و من کیت لین را دوست دارم." اما شاید فراموش کرده باشی. اگر فراموشم کرده ای یا علاقه ات را نسبت به من از دست داده ای لطفا اطلاع بده.

دوستت دارم.

 

 


نامه ولتر به المپ دونور
________________________________________
ولتر (1778 - 1694) نویسنده و فیلسوف فرانسوی این نامه را در زندان به معشوق خود نوشت. وی در سن نوزده سالگی به عنوان وابسته سیاسی همراه سفیر فرانسه به هلند رفت. در آنجا عاشق المپ دونور، دختر فقیر زنی از طبقه پایین اجتماع شد. نه سفیر و نه مادر المپ با ازدواج آن دو موافق نبودند و برای جدا کدن آنها از یکدیگر، ولتر را به زندان انداختند. مدت کوتاهی بعد، ولتر با بالا رفتن از پنجره زندان موفق به فرار شد.

به نام پادشاه مرا در اینجا زندانی کرده اند. می توانند جانم را بگیرند ولی عشقم به تو را هرگز . آری عشق زیبای من امشب تو را خواهم دید حتی اگر گردنم را به تیغ جلاد بسپارم. به خاطر خدا دیگر با این حالت غمزده دیگر برایم نامه ننویس. باید زنده بمانی و احتیاط کنی. مواظب مادرت که بدترین دشمنت است باش. چه می گویم؟ مواظب همه کس باش، به هیچ کس اعتماد نکن، آماده سفر باش. به محض پیدا شدن ماه درآسمان، هتل را به صورت ناشناس ترک می کنم. درشکه ای می گیرم و چون باد به سمت شونینگن خواهیم رفت. با خودم کاغذ و جوهر می آورم.نامه هایمان را در آنجا می نویسیم.

اگر مرا دوست داری دوباره به خودت قوت قلب بده و تمام نیرو و حضور ذهن خود را به کار بگیر. مواظب باش مادرت متوجه نشود. همه عکس ها را با خودت بیاور و مطمئن باش که ترس از بدترین شکنجه ها هم مانع خدمتگذاری من به تو نمی شود. نه، هیچ چیز قادر نیست مرا از تو جدا سازد. عشق ما عشقی پاک است و تا عمر داریم دوام خواهد داشت. بدرود، حاضرم به خاطر تو هر کاری انجام دهم. لیاقت تو بیش از اینهاست. خداحافظ دلبند عزیزم.

 


نامه عاشقانه فرانسیس آن به پیوس باتلر
________________________________________
فرانسیس آن (فانی) کمبل (93 - 1809) در خانواده ای اهل تئاتر به دنیا آمد و درخششی کوتاه اما چشمگیر در نقش های شکسپیری داشت.

جیمز شریدن نولز نقش جولیا را برای فانی در نمایش خود نوشت و در سفری که همراه گروه تئاتر به ایالات متحده داشت با پیوس باتلر که مزرعه دار بود ملاقات و سپس ازدواج کرد.

ازدواج آنها بی ثبات بود و فانی پس از طلاق دوباره به صحنه تئاتر بازگشت و به دکلمه آثار شکسپسر پرداخت.

آتقدر عاشق تو بوده ام که زندگی ام را فدایت کنم البته زمانی که زندگی ام ارزش فدا کردن داشت. تو را مرکز امیدم برای به دست آوردن تمام شادی های زمینی قرار داده و هرگز هیچ کس را مانند تو دوست نداشته ام. بنابراین تو هرگز برای من مثل دیگران نیستی و کاملا غیر ممکن است که من نسبت یه تو بی تفاوت باشم.

وقتی که با تمام وجود تو را تنها هدف زندگی ام دانستم و تمام افکار، امید و عشق و محبتم از آن تو شد؛ دیگر هرگز نمی توانم فراموش کنم تو زمانی عاشق، همسر و پدر فرزندان من بودی.

نمی توانم به تو نگاه کنم و مهر و محبتی در نگاهم نباشد و هنوز صدایت قلبم را به تپش می اندازد و صدای گام هایت خون را در رگ هایم به جوش می آورد. 

 

لودویک فن بتهوون
________________________________________
فرشته من
ای وجود من .....ای همه چیز من ...
امروز در این نامه ...در این نامه ای که به خواست قلبم برای تو می نگارم تنها می خواهم چند کلمه ..
چند جمله کوتاه بنویسم:
اینک که روزها اینگونه با شتاب از زندگی ما می گریزند.
اینک که گردونه جاودانی زمان ، بی لحظه ای توقف به سیر همیشگی اش ادامه میدهد، و با هر گردش ما را گامی به دروازه های شهر سکوت... به دروازه های ابدیت نزدیک می سازد، آیا دریغ نیست ما قلوب خویش را که آکنده از عشق است به دست اندوه بسپاریم؟
به من بگو ستاره من
آیا هیچ عشقی می تواند جز از راه فداکاری و ایثار نفس، جز از راه کاستن خواهش های رنگین و آلوده پیروز گردد؟
اگر چنین است پس هیچ نیرویی قادر نیست در عشق ما :
در این حقیقت که تو کاملا به من تعلق داری ، و من با همه وجودم از آن تو هستم تغییری وارد سازد؟
زیبای مقدس
به طبیعت ، به شکوه و جلال خفته در آن...
و به عظمت و ابهت و جبروتش نگاه کن و خود را با این تابلوی اعجاز انگیز آسمانی تسکین ببخش.
من نیک آگاهم که تو، تو وجود عزیزی که فانوس امید من در شب تاریک حیات هستی ، پیوسته رنج میبری .
رنج از آلام زندگی .... از مصائب و درد های نا گفتنی.
ولی اگر می توانستیم با هم زندگی کنیم.
اگر قادر بودیم فردای آینده مان را یگانگی بخشیم تحمل این آلام و رنج ها برای هردوی ما ، هم من و هم تو آسانتز می نمود.
دلم از گفتنی ها ...از آنچه باید با تو در میان بگذارم لبریز است ، ولی افسوس لحظات ملال انگیزی پیش می آیند که احساس می کنم حتی کلمات...
حتی این حروف روان نیز نمی توانند ترجمان احساس و خواسته هایم باشند.
نمی توانند آنچه را که من می خواهم ، آنچه را که قلب من می خواهد ، برای تو نقاشی نمایند.
اینک یکی از آن لحظه ها است.
ازآن لحظه های سیاه و اندوه بار...از آن دقایق پریشان و سرسام انگیز...
تو نشاط خود را حفظ کن ای وفادار من ...و ای تنها گنجینه زندگانیم.
از آن من باش همانگونه که من به تو تعلق دارم . شاید خداوند آسایش و فراغتی را که بیش از هر چیز مورد نیاز ماست به ما ارزانی دارد.

 
(( لودویک با وفای تو ))

 

 

نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل
ماری، ماری دلبندم، یک روز تمام کار کرده ام، اما نتوانستم پیش از شب به خیر گفتن به تو، به بستر بروم. آخرین نامه ی تو، یک آتش ناب است، اسب بالداری که مرا به پشت می گیرد و به به جزیره ای می برد، جزیره ای که فقط ترانه های غریبش را می شنوم، اما روزی آن را باز خواهم شناخت.

روزهایم سرشار از این نگاره ها و آواها و سایه هاست و آتشی نیز در قلبم، در دستانم است. این نیرو باید سراسر، برای من، برای تو و برای آنانی که دوستشان داریم به نیکی تبدیل شود.

آیا تو آن را که در آتشدانی عظیم می سوزد و می گدازد، می شناسی؟ و می دانی که این شرر، هر موجود پلیدی را به خاکستر دگرگون می کند و فقط انچه را که راست است، در روح برجا می گذارد؟

آه، هیچ چیز پر برکت تر از این آتش نیست!
31 اکتبر 1911
******************************
ماری دلبندم، به راستی روز رحمت الهی فرا رسیده، چون تو به اینجا، به این خانه می آیی! فکر کردم خودم دعوتت کنم، اما از شنیدن نه می ترسیدم، و از شارلوت خواهش کردم این کار را جای من بکند. به من گفت تو پذیرفته ای در مهمانی من شرکت کنی.

بنابراین، در این روزها تنها کارم این بوده که به وضع خانه ام سر و سامان بدهم. اثاثیه را مرتب می کنم، اما افزون بر آن اشیای عتیقه ای را نیز که در قلب و ذهن من جای دارند، تمیز کرده ام و از درون سایه های کهنه ای که دیگر نباید منزل گاه انها باشد، آزادشان کرده ام.

شاید فراقی که در این روزها ناچار به پذیرش آنیم، خود سودمند باشد؛ چیزهای بسیار بزرگ را تنها می توان از دور دید.

 


نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل
________________________________________
امروز قلبم ارام است، و آرامش و شادی جایگزین دل نگرانی های همیشگی ام شده. دیشب، عیسی را در خواب دیدم.

همهن چهره ی مهربان، آن چشم های درشت سیاه که شعله ور می نماید و به جلو خیره اند، آن پاهای خاک آلود، آن صندل های فرسوده. و حضور نیرومند روحش، با آرامش آنان که می دانند چگونه باید به زندگی راست بنگرند، بر همه چیز مستولی می شود.

آه ماری عزیزم، برای چه نمی توانم هر شب خواب عیسی را ببینم؟ برای چه نمی توان با همان آرامشی به زندگی ام بنگرم که او می تواند در یک رؤیا به من منتقل کند؟ چرا نمی توام روی این زمین، با هیچ کس دیدار کنم که بتواند همچون او، چنین ساده و چنین مهربان باشد؟
7 فوریه 1912
***************************
ماری، ماری محبوبم، تو راب ه خدا سوگند، چه طور می توانی گمان کنی که از تو بیشتر رنج دیده ام تا شادی؟ چه سبب شده این گونه بیندیشی؟

هیچ کس درست نمی داند مرز بین دلشادی و درد کجاست؛ اغلب می اندشم جدایی آنها از هم غیر ممکن است.

ماری، تو آنقدر شادی به من می بخشی که به گریه در می آیم، و آن قدر رنجم می دهی که به خنده می افتم.
10 ماری 1912
***************************
خیال، حقیقت مطلق را می بیند - جایی که گذشته، اکنون و آینده به هم می رسند...

خیال نه به واقعیت ظاهر محدود است و نه به یک مکان. همه جا می زداید. در کانون است و ارتعاش تمامی حلقه هایی را احساس می کند که شرق و غرب به گونه ای مجازی در آن جای دارند. خیال، حیات آزادی ذهن است. به جنبه های گوناگون هر چیز تحقق می بخشد... خیال رو به تعالی ندارد: نمی خواهیم رو به تعالی داشته باشد، فقط می خواهیم آگاه تر باشیم.

دوست دارم سراسر زندگی ای را که در من است، بریزم و هر لحظه را تا نهایتش درک کنم.

ماری، فهمیدم تمامی مشکلات که از تو بر سر من آمد، به خاطر حقارت و ترسی در خود من بود.

 

 


نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل
________________________________________
ماری نمی توانم برای ساعت خوابم، ساعت کارم و ساعت تمرینم برنامه ریزی کنم. همیشه می شنویم که می گویند همه قادرند هر روز در ساعت معینی بیدار شوند، چای بنوشند، و به بستر می روند - و از این انضباط خشنودند.

از نظر من، این مردم همیشه فقط همان یک روز را زندگی می کنند.
اگر بتوانم در قلب یک انسان، گوشه ای تازه را به او بنمایانم، بیهوده نزیسته ام. موضوع خود زندگی است، نه شعف یا درد یا شادی یا ناشادی. نفرت به همان اندازه ی دوست داشتن خوب است - یک دشمن می تواند به خوبی یک دوست باشد. برای خود زندگی کن - زندگی ات را بزی. سپس به راستی دوست انسان خواهی شد.

من نیازمند آنم که بگذارم چیزهایی که باید رخ بدهند،پس باید برای حوادث غیر مترقبه آماده بود. برای من، هر روزی که می گذارد تفاوت دارد،و وقتی هشتاد سالم بشود، همچنان منتظر تجربه هایی خواهم بود که درون و بیرونم را دگرگون می کند. وقتی پیری فرا می رسدف دیگر به کارهایی که کرده ام نخواهم اندیشید، دیگر گذشته است. می خواهم از هر لحظه زندگی که هنوز برایم باقی مانده، استفاده کنم.

نه برای مسائل مهم، که تنها می توان برای کارهای خرد برنامه داد. آن که برای کارهای مهم برنامه می ریزد، همه چیز را به مسائل کوچک تبدیل می کند.

 

 


نامه عاشقانه لورا لیئل تون به همسرش آلفرد
________________________________________
لورا لیئل تون به همسرش آلفرد. وی اندکی بعد هنگام زایمان در گذشت.

وصیت نامه من، لورا مری اکتاویا لیئل تون
اگر ماه آینده بمیرم؛ چندان چیزی از مال دنیا بر جای نخواهم گذاشت، چرا که گنجینه ام را در ژرفای سینه پنهان کرده ام و هیچ کس را بدان دسترس نیست و حتی مرگ را ورود به آن میسر نیست.

قبل از هر چیز می خواهم به آلفرد بگویم که هر چه در این دنیا دارم و همه آنچه هستم و خواهم بود بیش از هر کس دیگر متعلق به اوست.

کمتر زنی را سراغ دارم که همچون من در تمام لحظات زندگی زناشویی خوشبخت بوده باشد. و کمتر زنی چنان آسمان درخشانی از عشق در افق زندگی خود داشته است. پس شاید عجیب باشد اگر بگویم غم مرگ و درد فراق بر من آسان است چرا که می دانم پیوند من و آلفرد ابدی و ناگسستنی است.

احساس می کنم تا او زنده است من نیز در این دنیا خواهم بود. اگرچه روح من در دنیای دیگر خواهد بود. مثل همه عصرها آرام و پنهان در کنار او می نشینم. هنگامی که آلفرد هم از دنیا برود دوباره مانند روی زمین با هم خواهیم بود و مثل امسال عاشق یکدیگر خواهیم بود اما با عشقی بیشتر از همیشه و با شوقی خالص تر و ستایشی عاشقانه تر از آنچه روی زمین می توان یافت.

در ضمن، تا زمانی که جسم من از او پنهان است و چشمانم او را نمی بیند، بازیچه های ناقابل من از آن او خواهد بود تا طلوع آن سپیده ای که در آن هیچ چیز دنیوی اهمیتی نخواهد داشت چرا که همه چیز روح خواهد بود.

 


نامه عاشقانه سر والتر رالی به یس
________________________________________
سر والتر رالی (1618 - 1552) استعمارگر، درباری، تاریخ نویس و کاشف انگلیسی یکی از درباریان محبوب ملکه الیزابت اول بود و در سال 1584 به رتبه ی شوالیه گری نایل شد.

در سال 1603 به خطا محاکمه و محکوم به خیانت به تاج و تخت شد. این اتهام را یکی از دشمنان او در دادگاه سلطنتی بر او وارد کرده بود. دادگاه مجازات او را اعدام تعیین کرد. در برج لندن زندانی شد و در غروبی که گمان می برد فردای آن اعدام شود نامه عاشقانه ای به همسرش الیزابت نوشت و با او وداع کرد.

روز بعد او را اعدام نکردند اما تا سال 1616 در برج لندن زندانی شد در این سال او را آزاد کردند تا سفری را در جستجوی طلا برای سلطنت رهبری کند. با این همه در سال 1618 دوباره او را به برج لندن بازگردادند و به دستور جیمز اول که جانشین بی رحم ملکه الیزابت بود اعدام شد.

همسر عزیزم، این آخرین کلام و آخرین جملات من است. این نامه را می نویسم تا وقتی از دنیا رفته ام آن را نگه داری و توصیه می کنم وقتی که دیگر در این جهان نیستم آن را به یادآوری.

یس عزیزم، نمی خوام با وصیت خود تو را غصه دار کنم. بگذار این غصه ها با من به گور روند و تبدیل به خاک شوند. فکر کن که این خواست خداوند است که دیگر شما را در این دنیا نبینم پس از تو می خواهم که صبور باشی و این جدایی را با دل صبور خود تحمل کنی.

اول به خاطر مشقات و زحمات بی شماری که برای من متحمل شدی، هر چند آن چنان که می خواستی موثر واقع نشدند، تمام سپاس هایی را که زبانم می تواند بازگو کند یا ذهنم قادر به تصور کردن است به حضورت تقدیم می کنم. بدان که هیچ گاه در این دنیا نمی توانم زحمات تو را جبران کنم.

دوم تمنا می کنم و تو را به عشقمان قسم می دهم که خودت را زیاد از انظار پنهان نکنی، بلکه با سعی و تلاش از دارایی ناچیز خود و حق فرزند بی نوایمان دفاع کنی. بدان که عزاداری تو سودی به حال من ندارد زیرا در آن هنگام من دیگر تبدیل به خاک شده ام.

از فرزند بیچاره ات به خاطر پدرش که تو را انتخاب کرد و در شادترین لحظات تو را دوست داشت، مواظبت کن. نامه هایی را که به نجبا نوشتم و تقاضای نجات زندگی ام را کردم پس بگیر.

می دانی که مزرعه را خیلی دوست دارم اما در این دو روز گذشته متوجه شدم که فقط با وجود تو آن جا را دوست می دارم. فکرش را که می کنم این موضوع در همه مکان ها و زمان ها صادق است. وقتی تو نیستی من هیچ جا نیستم و فقط در زمان و مکان گم شده ام. تو را خیلی دوست دارم و بدون تو کامل نیستم. تو زندگی من هستی. وقتی از من دور می شوی منتظر می شوم که برگردی و زندگی را از نو آغاز کنم.

سالگرد ازدواج مان مبارک و به خاطر سی و یک سال زندگی شگفت انگیز از تو متشکرم.
دوستت دارم و از تو سپاس گذارم.

 


نامه عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش
________________________________________
قسمتی از نامه چهلم کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم و شاید آخرین نامه…

بانوی من!
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت.
نه با سفری یک روزه
نه با سفری بلند
بل با آخرین سفر

یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز با عاقبت.
نه با کلامی کم توشه از مهربانی
نه با سخنی تو بیخ کننده
بل با آخرین کلام.
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت.
تو باید بدانی عزیز من

باید بدانی که دیر یا زود _ اما، دیگر نه چندان دیر_ قلبت را خواهم شکست؛ و کاری جز این هم نمی توان کرد. اما اینک، علیرغم این شکستن محتوم قریب الوقوع _ که می دانم همچون درهم شکستن چلچراغی بسیار ظریف و عظیم، فرو ریخته از سقفی بسیار رفیع خواهد بود _ آنچخ از تو می خواهم _ و بسیاری از یاران، از یارانشان خواسته اند _ این است که بر مرده ام دل نسوزانی، اشک بر گورم نریزی، و خود را یکسره به اندوهی گران و ویرانگر وانسپاری…

این است تمام آنچه که آمرانه، همسرانه، و ملتمسانه از تو می خواهم؛ تو که در سفری چنین پر مخاطره خالق جمیع خاطره هایم بوده یی.

می دانی که من و تو همانقدر که با این خواهش بزرگ آشنا هستیم، پاسخ هایی را که به این خواسته داده می شود نیز می شناسیم.

و من، علیرغم منطقی بودن همه پاسخ ها، و علیرغم جمیع مشاهدات و تجربه ها، بر سر این خواسته همچنان پای می فشارم، و می خواهم به من اطمینان بدهی که در یک لحظه ی عظیم و باز نیامدنی، فراسوی همه ی منطق های مستعمل قرار خواهی گرفت _ با تجربه یی نو؛ و تابع پرشور چیزی خواهی شد که حتی می تواند قوی ترین منطق ها را به آسانی خرد کند و درهم بکوبد.

عزیزمن!

بگذار آسوده خاطر و بی دغدغه بمیرم. بگذار تجسمی از آن روز داشته باشم که دلم را به تابستان بیاورد. بگذار شادمانه بمیرم. و شادمانه مردن ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو می دانی که براین مرده حتی قطره یی نباید گریست. در یادداشت هایی که برایت گذاشته ام و می توانی آنها را چیزی همچون یک وصیت نامه ی بازیگوشانه تلقی کنی، به کرات گفته ام که از نظر شخصی و فردی، هر روز که بروم، بی آرزو رفته ام؛ چرا که سالهاست به همه ی آرزوهای شخصی و فردی ام دست یافته ام.

مطلقا بی توقع ام، ابدا تشنه نیستم، و چشم هایم به دنبال هیچ، هیچ، هیچ چیز نیست؛ اما از نظر سیاسی، اجتماعی و ملی، طبیعی ست که در آرزوی ژرف روزگار بسیار بهتری برای ملتم و ملت های سراسر جهان باشم، و این نیز آرزو یا آرمانی نیست که در جایی به انتها برسد.

یک ملت همیشه می تواند خوشبخت تر از آنچه هست باشد؛ اما برای فرد، خوشبختی، حد و حسابی دارد، بدیهی ست که دلیل مساله این است که انسان، در تفردش، در واحد محدود و کوچکی از زمان زیست می کند و آرزوهای فردی اش در محدوده ی همین زمان شکل می گیرد، حال آنکه ملتها در بی نهایت زمان جاری هستند، و جهان نوشونده هر دم می تواند خالق آرزوها و آرمان های نو باشد.

  

نامه ای بسیار زیبا از ویکتور هوگو به نام "برایت آرزومندم"
________________________________________
قبل از هر چیز برایت آرزو می‌کنم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد و پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست و برخی دوستدارکه دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد. درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند، که دست کم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد تا که زیاده به خود غره نشوی.

و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیر ضروری تا در لحظات سخت،.وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی، نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند، چون این کار ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی، خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده‌ای، به جوان نمایی اصرار نورزی، و اگر پیری، تسلیم نا امیدی نشوی، چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....هر چند خرد بوده باشد...... و با روییدنش همراه شوی، تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی و سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: " این مال من است" فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!

اگر همه این‌ها که گفتم برایت فراهم شد، دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...