بیست و پنجمین بهار زندگی ام
بهاری دیگر در میان خش خش برگهای درختان....
بهاری دیگر در فصل خزان...
پاییز من بهاریست ، پاییز من طلوع یک فصل رویاییست!
گرچه هنوز چند فصل دیگر تا بهار باقیست ، اما بهار من،همان پاییز رویاییست!
ماه مهر ، ماه عاشقیست ، روز میلاد من در یک ماه مهتابیست!
امروز فصل بهار زندگی ام است ، امروز بیست و پنجمین
غنچه ی باغ خزان زندگی ام میشکفد!
همچنان عمر میگذرد ، همچنان روزها میروند و شبها می آیند ،
شبها میروند و فردا می آید ، فردا میرود و یک سال دیگر میگذرد....
سالها میگذرد ، خاطرات در صحنه زندگی به جا می مانند ،
گذشته ها به دست فراموشی سپرده میشوند ، و می آید میلادی دیگر ....
تولدی دیگر در فصل عشق ، در پاییزی زیبا ،
جشن میلادی دیگر در میان شکفتن پاییز دلها...
تو بگو...
برایت درد دلم را گفتم ، گفتم که چقدر دوستت دارم...
حالا تو بگو ...
تو بگو ، هر چه دل تنگت خواست برایم بگو...
بگو تا لحظه ای با آن صدای مهربانت به اوج آرامش برسم...
تو بگو ، از آن احساس قشنگت ،تا با آن به اوج عشق برسم...
تو بگو ، بگو که تنها مرا داری و تنها به عشق من زنده ای...
بگو که عشق مرا باور داری و هیچگاه مرا تنها نمیگذاری....
تو بگو ، بگو از آن قلب مهربانت ، از عشق و از این سرنوشت....
بگو از احساست در این لحظه ی عاشقانه ،
بگو که چگونه میتوانم آن دل مهربانت را آرام کنم ،
تو بگو که چگونه میتوانم تو را خوشحال کنم...
تو بگو ... هر چه احساسات پاکت میگوید برایم بگو...
تو بگو که این سکوت تلخ شکسته شود....
تو بگو تا من نیز برایت بگویم که یک لحظه نیز طاقت دوری ات را ندارم
تو بگو تا من نیز بگویم بی تو یک لحظه نیز نمیتوانم لحظه ی خوشی را داشته باشم
تو بگو تا من نیز بگویم تو همه زندگی منی و خیلی دوستت دارم....
تو بگو... بگو تا من نیز بگویم آنچه در قلب عاشقم میگذرد....
بگو که تنها بهانه ی دلت تنها دل من است....
ای عشق تو بگو... بگو درد دلت را ....
تنهایی در قلبم جایی ندارد!
هر جای دنیا که باشی ، حتی اگر آن سوی دنیا باشی ، مهم بودنت در این دنیاست!
مهم این است که من به عشق بودنت نفس میکشم ،
به یادت میخوابم و به عشقت بیدار میشوم !
دلم به بودنت خوش است ، دلم خوش است که تو در این دنیای بزرگ زندگی میکنی
و من نیز به عشقت زنده هستم!
به امید روزی نشسته ام که تو را ببینم ، هنوز به کسی نگفته ام که عاشق هستم!
هیچگاه احساس تنهایی نمیکنم ، حالا که تو را دارم
هیچگاه احساس بی کسی نمیکنم، حالا که تو هستی
هیچگاه احساس بی پناهی نمیکنم ، حالا که در کنارم نیستی
هیچگاه احساس نمیکنم که دور از تو هستم ، تو در قلب منی و من تنها نیستم !
تو در قلبمی ، نزدیکتر از آغوش من ، نزدیک از آنی که دستهایت در دستهایم باشد!
مهم این است که در قلب منی ، میتپد قلبم برای لحظه دیدار اما دلتنگ نیستم
زیرا مهم این است که همیشه در خاطر منی !
حالا که لحظه های زندگی را به یاد تو سر میکنم ، دلتنگی معنا ندارد،
حالا که به یادت تک تک ستاره ها را میشمارم ، غصه خوردن دلیلی ندارد ،
حالا که عاشقت هستم ، تنهایی در قلبم جایی ندارد !
درد دل با دل
لحظه ای بنشین در کنارم ، بگیر دستهایم را ، در آغوش بگیر مرا...
به چشمهایم نگاه کن ، سرت را بر روی سینه ام بگذار و
به صدای تپش قلبم گوش کن...
دستم را درون موهایت میکنم، نوازشت میکنم ، و برایت میگویم، حقیقتی شیرین!
چقدر زندگی با تو زیباست ، عشق با تو پر از آرامش است!
دلم نمیخواهد هیچگاه بی تو باشم ، آرزو دارم همیشه در کنارت باشم!
هنوز به یاد ندارم به تو دروغ گفته باشم ،
یا با حرفهایم قلب مهربانت را شکسته باشم!
هنوز به یاد ندارم خیانت کرده باشم ، یا تو را آزار داده باشم!
هنوز به یاد ندارم روزی صدایت را نشنیده باشم یا دلتنگت نشده باشم!
حالا که اینهمه تو را دوست دارم و با تو یک زندگی پر از عشق را دارم ،
حالا که از خدا جز اینکه همیشه تو را برایم نگه دارد
هیچ چیز دیگر نمیخواهم ، باورم کن عشق من!
باورم کن که با باور تو ، سرنوشت نیز به این باور میرسد
که من و تو عاشقترینم و دیگر هیچگاه ما را از هم جدا نمیکند!
بگذار سرنوشت را به این باور برسانیم که تو نیمه ی گمشده ی منی
و من نیمه ی دیگری از تو!
عزیزم همیشه بدان که در قلب منی و بیشتر از همه کس دوستت دارم!
همیشه بدان که بی تو یک لحظه نیز نمیتوانم زنده بمانم!
بعد از گفتن این حقیقت شیرین ، دیدم که سکوت کرده ای و حرفی نمیزنی!
گفتم شنیدی درد دلهایم را عزیزم ؟
گفت : تو که گفتی صدای تپشهای قلبت را گوش کنم
من نیز آن لحظه که تو سخن میگفتی تنها صدای تپشهای قلب مهربانت را گوش میکردم ...
چرا مرا تنها گذاشتی؟
چشمانم را باز کردم و تو را دیدم ، عاشقت شدم
اما تا یک لحظه چشمهایم را بستم دیگر تو را ندیدم!
دیگر به شکستن عادت کرده ام ، آنقدر سوخته ام که خاکستر شده ام!
آنقدر بی وفایی دیده ام که خودم نیز بی وفا شده ام!
آنقدر اشک ریخته ام که دیگر همه جا را خیس میبینم ،
آنقدر لحظه های زندگی را با غم و غصه سپری کرده ام که برای همیشه
همنشین غمها شده ام!
نمیدانستم فاصله بین عاشق شدنم و یک لحظه بستن چشمهایم ، جداییست!
نمیدانستم سهم همه ما عاشقان بی وفاییست، پایان این راه یک جاده خاکیست!
کاش هیچگاه تو را نمیدیدم، کاش هیچگاه عهد عشق را با تو نمیبستم!
بشکند قلبم که عاشق شد ، بسوزد احساسم که در راه تو فدا شد....
حال و هوای دلم مثل خزان است ، این حال ، درد همه عاشقان است!
فصل های دلم بی بهار است ، در حسرت شکفتن غنچه محبت نشسته ام ،
این انتظار بی پایان است!
چشمانم را باز کردم و عاشقت شدم، یک لحظه چشمانم بستم و دیدم تو رفته ای...
مرا تنها گذاشته ای و بار سفر را بسته ای !
تو که عاشقم نبودی ، پس چرا گفتی عاشقی، تو که دوستم نداشتی ،
پس چرا به پای من نشستی، تو که میگفتی همیشه با منی ،
پس چرا مرا تنها گذاشتی...