عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه
عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

دلم خیلی گرفته

 


 

 

 


 

با عرض سلام خدمت شما دوستان عزیز قبل از هر چیز فرا رسیدن

 

نوروز سال ۱۳۸۶ رو به همه شما دوستان و خانواده محترم تبریک عرض میکنم

 

برای همه شما عزیزان آرزوی سالی خوب توام با شادی و موفقیت رو دارم .

 

جا داره از همه دوستان عزیزی که عاشقانه متنهای منو میخونن تشکر و قدردانی

 

کنم. (( شاد باشید ))

 

 

 

 

 

 

فصل بهار آمد اما من همچنان فصل خزانم

 

 

 

دلم خیلی گرفته...

 

آسمان ابری و دلگرفته است ، دلم نیز مانند آسمان شده.....

 

حال و هوای تنهایی به سراغم آمده و مثل همیشه چشمانم بهانه تو را میگیرند...

 

میخواهم چند خطی از تو بنویسم ، اما قطره های اشکم بر روی

 

صفحه کاغذ ریخته است و قلمم بر روی کاغذ خیس نمی نویسد....

 

دلم خیلی گرفته است ، یک عالمه درد دل دارم ، نمیدانم چگونه دلم را خالی کنم...

 

میخواهم از غصه ها و دلتنگی ها رها شوم اما نمیتوانم....

 

خانه سوت و کور است ، آسمان همچنان مانند من بغض کرده .....

 

همچنان که در گوشه ای از اتاق در این خانه سوت و کور و دلگرفته

 

 نشسته ام ، سرم را بر روی زانوهایم گذاشته ام و اشک میریزم.....

 

به یادم آمد آن لحظه که تو در کنارم بودی و سرم را بر روی شانه های

 

 مهربان تو میگذاشتم و اشک شوق میریختم ....

 

حالا تو نیستی ، و من تنها با غم هایم مانده ام .....

 

کاش قدر آن لحظاتی که در کنارت بودم را میدانستم ، هیچگاه این

 

چنین لحظه ای که اینگونه به غم بشینم را  تصور نمیکردم....

 

قلبم مثل گذشته تند تند نمیزند ، و مثل گذشته به انتظار شنیدن

 

 صدایت لحظه شماری نمیکند! قلب شکسته ام نیز حال و هوای غریبی دارد....

 

شب و روز برایم معنایی ندارد ، شبهایم تیره و تار است و روزهایم نیز مثل شبها!

 

دیگر زندگی برایم زیبا نیست ، تنها تو زیبا بود که رهایم کردی!

 

اگر ابرهای سیاه سرگردان قلب آسمان آبی را فرا گرفته اند 

 

 درد نبودنت در کنارم همچو ابرهای سیاه آسمان قلب مرا  نیز فرا گرفته است....

 

فکرم از یادت بیرون نمیرود، دلم هوایت کرده است

 

و همچنان از  غم نبودنت اشک میریزم............

 


 

سهم من از با تو بودن

 

بسوزان قلبم را ، بازی کن با این بازیچه سرخ رنگ....

 

همه سوزاندند تو نیز بسوزان ، همه با آن بازی کردند ، قلبم به عنوان

 

بازیچه تقدیم به تو ، تو نیز با آن بازی کن .....

 

کاش با آن بازی میکردی تا ابد ، اما هیچگاه از آن خسته نمی شدی

 

و آن را دور نمی انداختی .....

 

کاش قلبم را می سوزاندی ، اما هیچگاه آخر سر ، آب سرد

 

 بر روی آن نمی ریختی!

 

رسم عاشقی این نیست ... رسم عاشقی دلشکستن نیست!

 

تو با قلب من بازی کردی و بعد آن را شکستی ، با بی محبتی هایت

 

آن را سوزاندی و اینک نیز آن را به من بازگرداندنی!

 

تو خودت بگو این رسم عاشقیست؟

 

اگر این رسم عاشقیست پس لعنت به عشق !

 

با چه اطمینان و آرامشی قلبم را به تو هدیه کردم ، فکر میکردم که قلب

 

 تو بهترین و امن ترین جایی است که میتوانم در آن اسیر شوم و تا ابد بمانم....

 

اما مدتی گذشت که احساس کردم هوای قلبت سرد سرد شده

 

 است و دیگر آن گرمای همیشگی را ندارد ! هر چه در قلبت سوختم تا با

 

 گرمای سوختنم در آنجا بمانم بی فایده بود ، قلب تو آنقدر سرد بود

 

 که دیگر جای ماندن در آن نبود....

 

این رسمش نبود ! تو با من ، احساس من ، قلب شکسته من بازی کردی!

 

همه آن را شکستند و رفتند ، اما دوباره بازی عشق را با تو

 

 آغاز کردم ، انتظار اینکه دوباره قلبم شکسته شود نداشتم!

 

قلبم بی صدا شکست و تنها چند قطره اشک، چند آرزوی

 

بر باد رفته سهم من از ، با تو بودن بود.....

 

                           اگر معنای عشق شکست است پس لعنت به عشق!

 

                           اگر رسم عاشقی دلشکستن است پس نفرین بر تو !



خیلی دوستت دارم

 

عشق را با تو می شناسم ، زندگی را با تو زیبا می بینم

 

اگر گهگاهی چند خطی می نویسم به عشق تو است

 

و اگر اینک نفس می کشم و زندگی میکنم به خاطر وجود

 

تو هست هم نفسم!

 

ای تو که مرا عاشق خودت کردی ، نمی دانی که چقدر

 

دوستت دارم ، نمی دانی که با تو چه آرزوهایی در دل دارم...

 

اگر از عشق می نویسم ، به عشق تو است ، و با وجود تو

 

عشق برای من مقدس و پاک است....

 

بعد از تو دیگر طلب عشق را از خدای خویش نخواهم کرد!

 

تو همان معنای واقعی یک عشق پاک هستی ، تو همان

 

چشمه محبتی هستی که در قلب من می جوشی و به

 

قلبم نیروی عشق را می دهی!

 

با تو مجنون تر از مجنونم ، بی تو باور کن که می میرم!

 

ای تو به زیبایی گل ها ، به پاکی و زلالی دریا ، به لطافت

 

شبنم روی گل ها دوستت دارم...

 

ای تو به بلندی کوه ها ، به درخشندگی ستاره ها ، به گرمی

 

خورشید ، به وسعت دشت عشق دوستت دارم....

 

ای تو هم نفس من ، طلوع زندگی ام ، تک ستاره آسمان

 

تاریک قلبم دوستت دارم....

 

ای تو که مرا اسیر آن قلب مهربانت کردی ، مرا در این

 

دنیای عاشقی در به در کردی ، باور کن که بی تو میمیرم!

 

مرا تنها نگذار ، تا ابد با من بمان ، نگذار که اشکهایم از این

 

چشمهای بی گناهم روانه شوند ، نگذار دوباره این

 

قلبی که تو را دیوانه وار دوست دارد بشکند، نگذار دوباره

 

مثل یک دیوانه تنها در این دنیای بی محبت در به در شوم

 

با من بمان ای مظهر زیبایی ها و ای همسفر جاده زندگی ام!

 

ای تو که مرا در آم قلب مهربانت اسیر کردی ، به من

 

محبت و عشق برسان و بدان که من تنها به عشق تو زنده ام

 

آنگاه که تو پا به این قلب تنهای من گذاشتی ، زندگی ام رنگ

 

سبز بهار را به خود گرفت و آن شبهای بی ستاره ام با آمدن تو

 

ستاره باران شد و دروازه شهر سوخته قلبم گلباران شد...

 

آنگاه که تو با حضورت خوشبختی را در زندگی ام تضمین کردی

 

باغ سوخته قلبم تبدیل به فصل بهار دلها شد....

 

عزیزم خیلی دوستت دارم ، بیشتر از آنچه که تصور می کنی

 

دوستت دارم و به انتظارت تا لحظه مرگم نیز خواهم نشست

 

تا بیایی و مرا با خود به جایی ببری که با هم و در کنار هم

 

زیباترین و عاشقانه ترین زندگی را داشته باشیم...

 

 

 

 

بیاییم با هم صفحات دفتر عشق را ورق بزنیم و متنهای گذشته را بخوانیم...

 

من و تو یعنی دو هم نفس ، دو همدل ، دو دلدار ، دو مجنون!

دوباره من ، دوباره تو ، دوباره ما و دوباره عشق ...

 

من و تو در میان عاشقان بهترینم ، زیرا دیوانه ترینم ، من و تو

در سرزمین عشاق در بالاترین نقطه آن سرزمینیم زیرا عاشقترینم

 

 

دوستت دارم ، دوستت دارم و دوستت دارم آری عزیزم خیلی دوستت دارم

تنهای تنها بودم ، من بودم و یک دنیا تنهایی ، تو آمدی و مرا عاشق کردی

عاشق آْن قلب پر از محبتت کردی ، مرا در این دنیای عاشقی در به در کردی

 

عزیز دلمی ، همدم من در این طوفان دریایی ، عشق من در اوج سفیدی

ابرهایی ، همزبان این دل تنهایی ....

 

بگو درد دلت را به من که لیلی عاشق مرا مجنون کرده

 است ، بگو درد دلت را به من که آسمان بی ستاره مرا

 دلتنگ کرده است ، بگو هر چه دل تنگت خواست

بگو ، بگو که بغض گلویم چشمان خسته ام را بارانی کرده است...

 

بی قرارم ، به خدا دیگر اشکی ، بی قرار بی قرارم به

خدا از غم دلتنگی دیگر نایی ندارم...

 

اگر با قلب من بازی کردی ، انگار با جان من بازی

 خواهی کرد...  حالا من یک دل شکسته ام.... دل شکسته ای

 که تو را دوست دارد!

 

زنده ام چونکه تو در کنارمی، هستم چون که تو عشقمی

 و خوشحالم چونکه تو خندانی میمیرم زمانی که

تو می روی، نابود میشوم زمانی که تو از من دور می شوی ، گریانم

زمانی که تو غمیگینی ای عشق من ! پس بمان در کنار

 من ، برای همیشه و تا ابد ، با من زندگی کن ، با عشقم نه به خاطراتم!

 

 

هیچگاه مثل آن لحظه آرام نبودم آنگاه که تو را در آغوش  گرفتم....

زیباترین و پر احساس ترین لحظه زندگی ام بود.....

لحظه ای که من و تو با هم به اوج عشق رسیدیم!

لحظه ای که احساس کردم تو تنهای تنها برای من و قلب شکسته ام می باشی..

 

آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم خود به خود هوس باران را میکنم....

آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود

 هوس یک کوچه تنها را میکنم....

آن لحظه است که دلم میخواهد تنهایی در زیر باران

بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم...

قدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های

 باران.... خیس تر از آسمان ، خیس تراز درختان....

آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم میخواهد باز

 زیر باران بمانم ، دلم نمیخواهد باران قطع شود....

دلم میخواهد همچو آسمان که بغضش را خالی میکند ، خالی

 شوم ، از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی...

تنها صدای قطره های باران را می شنوم و اشک میریزم ، و آرزوی یارم را میکنم....

دلم میخواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند.....

 

چه گرمایی دارد این آتش عشق تو ، قلب مرا می سوزاند!

چه لذتی دارد سوختن در آتش عشق تو ، مرا عاشقتر میکند!

چه زیباست خاکستر شدن از گرمای عشق تو و چه نورانی

 است شعله های آتش این قلب سرخ تو!

بسوزان مرا ، انقدر با شعله هایت مرا بسوزان تا خاکستر شوم ....

 

دلم برای باران تنگ شده است ، دلم برای صدای قطره هایش تنگ شده است

دلم تنگ است برای پرسه در زیر باران ، بارانی که به من

 آموخت رسم زندگی را....

دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان ، برای ابرهای

 سیاه سرگردان ، برای زمستان......

در آن روزها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی

 کردن دل های پر از غم!

مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری ، این روزها

 تنها یک قلب است که پر از درد دل است!

 

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام

 فکر و زندگی من تو شده ای به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است

 و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های

 دور از تو بودن اینهمه سخت و  پر از غم و غصه

است بدان که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو

چشمانم میبینم و به یاد تو میباشم.

 دست خودم نیست که همیشه به یاد تو  می باشم...

 

در این غروب پر از دلتنگی در حالی که خورشید آسمان

در پشت کوه ها به خواب می رود و آسمان آبی سرخ 

 و دلگرفته می شود دلم هوایت را کرده است عزیزم.

در این خلوت عاشقانه ، در حالی که چشمانم از دلتنگی

 خیس خیس است دلم هوایت را کرده است عزیزم.

در این سکوت تلخ ، در حالی که حتی صدای نفسهایم

را نمی شنوم دلم هوایت را کرده است عزیزم...

در این لحظه های سرد و نفسگیر ، در این لحظه هایی

 که تنهایی سر به سر قلب پر از درد من میگذارد و در حالی

 بغض غریبی در گلویم نشسته است ، دلم هوایت را کرده است عزیزم...

 

 

وقتی تو آمدی پاییز دلم بهار شد ، کویر دلم گلستان شد.

وقتی تو آمدی قلب شکسته ام پر از عشق شد ، زندگی ام

 پر از طراوت و تازگی شد

تو مانند بارانی بر روی من باریدی و تن خسته و غم زده

مرا پر از طراوت عشق کردی

تو مانند گلی در باغچه قلبم روییدی و قلب سوخته

مرا تبدیل به گلستان عاشقی کردی

تو مانند مهتابی بر آسمان دلم تابیدی و دل تاریک مرا پر از نور عشق خودت کردی

تو با گرمای وجودت زمستان سرد دلم را گرم گرم کردی

 

عزیزم این قلب کوچکم تنها برای تو می تپد !

این چشمهای بی گناهم برای تو اشک می ریزند

و این تن خسته ام به عشق تو زنده است....

به قلب کوچک و گویا شکسته ام عشق بورز که برای تو می تپد.....

خون عاشقی را با محبت هایت در رگهای خشکم

بریز و به من جانی تازه ببخش .....

مرا نوازش کن ٬ مرا آرام کن ٬ بیا و به

من بگو که مرا دوست میداری ٬

اگر بارها گفته ای باز تکرار کن عزیزم....

 

تنها تو لایق این قلب سرخ من ، لایق تمام احساسات

 عاشقانه من و لایق این دفتر عشق می باشی عزیزم....

دفتر عشق با تمام احساسات زیبایش تقدیم به تو باد.....

 چون به جز تو کسی لایق این دفتر عشق نخواهد بود!

 

قدرم را ندانستی

 

قدر مرا ندانستی !

همیشه با تو یکرنگ بودم ، همیشه در بیشتر لحظه ها به یادت بودم....

عهد بستی ، عهد بستم ، اشک ریختی ، اشک ریختم ....

دلتنگم می شدی ، دلتنگت می شدم ، به یادم بودی به یادت بودم ...

عاشقم شدی ، عاشقت شدم ، لیلا شدی ، مجنونت شدم ...

همیشه به یادت بودم و با عشق تو زندگی می کردم....

هوایم را داشتی ، هوایت را داشتم....

اما تو از من و عشق من سرد و خسته شدی .... پاسخ همه بی وفایی هایت را

وفا دادم ، بی اهمیت از کنار من گذشتی اما من غرورم را زیر پا گذاشتم و به التماس

تو افتادم ، اما باز تو به این همه التماسم هیچی اهمیتی ندادی و دوباره بی خیال

از کنار من گذشتی ....

آن لحظه که چشمانم نیز به خاکت افتاده بودند چرا دلت

 یک ذره نیز به حالشان نسوخت؟

آری پاسخ بی وفایی هایت را وفا دادم ، تو را با عشق و دوست داشتنم

 شرمنده خویش کردم !

پاسخ تو به وفایم ، عشقم ، قلبم ، سکوت بود و چند بهانه برای رفتن.....

همیشه با تو یکدل و یکرنگ بودم ، عاشقت بودم ، دیوانه ات بودم....

عشق را بیش از هر چیز مقدس می دانستم ! تو چه کردی با من و قلبم که دیگر عشق

را به هیچ عنوان قبول ندارم و پوچ می دانم ....

تو چه کردی با من که زندگی را بدون عشق زیبا می بینم!

کاش قلبم را می فروختی ، اما افسوس که تو آن را زیر پاهایت له کردی !

کاش می فروختی تا خریداری داشت و اینک برای خود

 صاحبی داشت ، اما تو آن را زیر پاهایت له کردی تا کسی

 حتی نگاه به آن هم نیندازد!

همیشه با تو یکرنگ بودم ، عاشقت بودم ، دیوانه ات بودم ،اما پاسخ تو

به اینهمه خوبی هایم بی وفایی بود!

مانند من هیچکس تو را دوست نداشت و نخواهد داشت ،مانند من هیچکس

در قلب تو متولد نخواهد شد و روزی فرا خواهد رسید که حسرت روزهایی که

با من بودی و من دیوانه وار دوستت داشتم را بکشی !

قدر مرا ندانستی ای یار سنگ دل من ، و اینک تو توانستی مرا از خودت سرد کنی

و عشق را از قلبم رها کنی .....!

می دانم روزی فرا می رسد که التماس این قلب تنهایم را کنی ، اما افسوس که

آن روز دل من بی وفا و سنگ خواهد شد !

آری پاسخ همه بی وفایی هایت را وفا دادم اما تو قدر وفایم را ندانستی ای بی وفا!

آری پاسخ همه بی وفایی هایت را وفا دادم اما تو قدر وفایم را ندانستی ای بی وفا!

 

مرا نسوزان

 

 


 

مرا نسوزان!

 

حالا که آمدی و مرا عاشق خودت کردی آب سرد بر روی این قلب آتشین من نریز!

 

 با رفتنت مرا وسوسه نکن که خود را از دنیا رها کنم....

 

حالا که آمدی و اینهمه قول و قرار دادی بیا و تا آخرین لحظه با من باش....

 

بیا و مرا پشیمان از این عاشق شدن نکن ....

 

تنهای تنها بودم ، اینک که با تو هستم دلم میخواد تا آخرین لحظه نفسهایم

 

با تو باشم و دیگر به سوی تنهایی ها بازنگردم....

 

نمی دانم چرا اینهمه تو را دوست می دارم و لحظه به لحظه دلم

 

برایت تنگ می شود! تنها می دانم احساس میکنم اینک یک دیوانه ام!

 

دیوانه ای که شب ها با یاد تو و از دلتنگی تو با چشمهای خیس

 

 می خوابد و روزها نیز لحظه به لحظه به یاد تو هست و فکرش از یاد تو بیرون نمی رود!

 

حالا که آمدی و عاشقم کردی ، قلبم را نشکن و چشمهایم را خیس نکن!

 

حالا که آمدی ، مرا تنها نگذار و قلب مرا دوباره در به در این دنیای بی محبت نکن!

 

تو اولین و آخرین عشق منی عزیزم ، چگونه تو را فراموش کنم ای تو

 

 که مرا از گرداب تنهایی و نا امیدی نجات دادی و به زندگی سرد

 

 و بی روح من جان تازه ای دادی!

 

مثل خزانی بودم که با آمدنت تبدیل به بهار سبز عاشقی شدم، مثل پرنده ای

 

 در قفس بودم که تو آمدی و مرا در آسمان آبی وجودت رها کردی!

 

مثل کویری بودم که آرزوی یک قطره باران محبت را می کشیدم ، تو آمدی

 

 و مرا از عشق و محبت خودت سیراب کردی عزیزم....

 

اینک که آمدی و مرا عاشق خودت کردی رهایم نکن، مرا تنها نگذار و

 

 به آنهمه قول و قرار وفادار باش ! تو دیگر با ما بی وفایی نکن

 

 که دیگر صبر و طاقتمان به آخر رسیده است!

 

تو یکی بیا و از ته دل با ما یار باش.....

 

نمی توانم فراموشت کنم ای تو که مرا دیوانه کردی ، مرا در این دنیای

 

عاشقی در به در نکن ، فراموشم نکن و با من باش ، و تا ابد مرا دوست داشته باش....

 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم ، اگر می دانستی

 

 که چشمهای بی گناه من شب و روز برای تو خیس است و از دلتنگی

 

  تو می بارد ، اگر می دانستی تنها آرزویم به تو رسیدن است ، هیچگاه مرا

 

 با این عشقت نمی سوزاندی!


 

دفتر غم هایم

 

هیچگاه لحظه جداییمان را حتی در خواب نیز ندیدم!

 

زندگی را بدون تو یک کاووس میدیدم .... آنقدر تو را دوست میداشتم که قلبم

 

 هیچ احساسی به جز تو نسبت به هیچکس و هیچ چیز نداشت....

 

دنیا را با تو زیبا میدیدم و هر شب اگر از دلتنگی خوابی به این چشمهای خسته

 

 و گریانم می آمد ، به شوق دیدار با تو به خواب میرفتم....

 

تو رفتی ، اما عشق در قلب من همچنان زنده است و قلب مرا می سوزاند!

 

هنوز هم یک مجنونم و منتظر تو هستم ای لیلی بی وفا!

 

این رسمش نبود ای بی وفا! محبت و وفا را از تو آموخته بودم ، معنای عشق

 

را تو به من یاد دادی ، اما اینک از دید تو  دیگرعشقی وجود ندارد!

 

سخت است وداع با کسی که لحظه به لحظه به یاد او بودی و تمام زندگی تو بود!

 

به خدا این رسمش نبود  قلبی که دیوانه وار تو را دوست میداشت را بشکنی!

 

دلت از سنگ نیز سنگتر است!

 

ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، حالا دیگر بهانه ای برای زنده ماندن ندارم!

 

به چه عشق و امیدی زندگی کنم؟ خوشبختی؟ موفقیت؟

 

خوشبختی را با تو میدیدم و موفقیتم در گرو عشق تو بود!

 

تا اشک میریزم به من میگویی بچه ای و تا ابراز علاقه ای کنم به من میخندی

 

 و هیچ احساسی نسبت به من و اشکهایم نداری!

 

تمام متنهایم در این دفتر عشق را همه از بی وفایی های تو نوشته ام و همه

 

 صفحات این دفتر پر از غم و دلتنگی های من است.....

 

دفتر عشقی که اینک یک دفتر پر از غم است.

 

دفتر غمم را باز میکنم و زین پس تنها از غم ها و تنهایی و بی وفایی های

 

 تو می نویسم..... پس بخوان ای مخاطب ، بخوان و درد مرا بفهم!

 

او که باید دردم را بفهمد دلش سنگ است و یک ذره احساس محبت و عشق

 

در وجودش نیست ....  او که باید بخواند نمی فهمد عشق چیست، شکستن یک

 

 قلب چه دردیست! آری او که باید بخواند دیگر لایق  این دفتر عشق و متنهایم نیست!