عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

قصه کوتاه

صدام که میکرد میگفتم جانم ، 

وقتی نگام میکرد ، هیچی نمیگفتم

میذاشتم خوب نگام کنه ، چشماش عجیب حالمو عوض میکرد

چه رنگی داشت ، چه برقی داشت...

دستامو که میگرفت، تنم می لرزید ، بغلم که میکرد از حال میرفتم

کلا منو دیوونه میکرد با کاراش ، منو از این رو به اون رو میکرد

نفسم بند می اومد ، باز بهم نفس میداد، میخواسم حرف بزنم ، کاری میکرد زبونم بند بیاد

گفت چشماتو ببند ، میخوام برات قصه بگم

تا چشمم گذاشتم روی هم دیدم رفته ، دیگه نیستش ......

چه قصه کوتاهی بود....

لرزید دلهایمان

گفتم تویی همنفسم ، همه کسم ، بی تو میگیرد نفسم
گفتی که ماه شب تار توام، تا ابد گرفتار توام
گفتم که باران منی ، می باری و تو آغاز روزهای خوب منی
گفتی، تنها تو را دارم، تنها به عشق تو گرفتارم
گفتم، هوای دلم را داشته باش که بی تو میگیرد
گفتی ، نفسم درگیر است با نفسهایت، این نفسها بی تو میمیرد
گفتم ، هر چه دارم مال تو ، تمام قلبم به نامت ، همه وجودم در اختیارت
گفتی ، قلبم، تنها دار و ندارم فدایت
من گفتم و تو گفتی ، لرزید دلهایمان ، عاشقانه شد لحظه هایمان ...