عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

قصه کوتاه

صدام که میکرد میگفتم جانم ، 

وقتی نگام میکرد ، هیچی نمیگفتم

میذاشتم خوب نگام کنه ، چشماش عجیب حالمو عوض میکرد

چه رنگی داشت ، چه برقی داشت...

دستامو که میگرفت، تنم می لرزید ، بغلم که میکرد از حال میرفتم

کلا منو دیوونه میکرد با کاراش ، منو از این رو به اون رو میکرد

نفسم بند می اومد ، باز بهم نفس میداد، میخواسم حرف بزنم ، کاری میکرد زبونم بند بیاد

گفت چشماتو ببند ، میخوام برات قصه بگم

تا چشمم گذاشتم روی هم دیدم رفته ، دیگه نیستش ......

چه قصه کوتاهی بود....