عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

لبریز از دلتنگی ام



لبریز از دلتنگی ام



تحمل دلتنگی ، درد نبودنت ، من که تحمل ندارم دوری ات

عشق من هر جا هستی بیا که میخواهمت

میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز از دلتنگی احساس مرا داری

روزها چه زود میگذرد ، زندگی با یک چشم به هم زدن میرود

اما نمیگذرد، نمیرود این لحظه های انتظار و دلتنگی …

عزیز من ، نمیدانی که دلم چقدر برای چشمانت تنگ شده

نمیدانی که دلم چقدر برای آن آغوش گرمت پر میزند…

و قلبم اینجاست که تند تند میزند

بیقرارم ، و همچنان به عشق تو عاشق این انتظارم…

تا پایان این انتظار ، دلتنگی هایم بر روی هم انباشته میشود

تا جایی که قلبم لبریز از دلتنگیست ، لبریز از عشقیست که بیش از همیشه است …

تا پایان انتظار اشکی نمیریزم ، تا لحظه ای که تو را ببینم

و دریایی از اشک بر گونه ام جاری شود

تا اشکهای شوق جای غم دوری ات را بگیرد …

خیره به عکسهایت ، تحمل ندارم ببینم نیستی در کنارم

گرچه همیشه به تو میگویم که مهم در قلب هم بودن است ، همیشه به یاد هم بودن است

و من عشق بی قانون میخواهم ،من لحظه های آرام در کنار تو را میخواهم

و می آید لحظه ای که می آیی ، به عشق آن هست که این شعر مرا میخوانی …




مرا میشناسی؟

مرا میشناسی؟


کمی فکر کن ، شاید مرا بشناسی ، فکر کن ببین مرا جایی ندیده ای

شاید برایت آشنا باشم ، منی که روزی همه زندگی ات بوده ام

کمی فکر کن ببین چشمهایم آشنا نیست، همین چشمهایی که لحظه به لحظه پر از اشک میشد

این دل شکسته را ببین ، جایی ندیده ای این دل را؟ باور کن تو خودت بودی که شکستی دلم را

باور کن این خود خودت بودی که این دل را گذاشتی زیر پا

شاید مرا میشناسی و برایت مهم نیستم ، شاید مرا نمیشناسی و نمیدانی من کیستم

من همانم که با التماس میگفتم تنهایم نگذار ، تو رفتی وحتی نگفتی خدانگهدار…

کمی فکر کن ، شاید نگاهم برایت آشنا باشد ، همان نگاهی که تو مرا به سوی خودت کشاندی

کشاندی و کشاندی و آخر هم مرا به گل نشاندی

همه چیز را به خاک سپردم و هر کاری کردم یادت باز هم در دلم ماند

آنقدر ماند تا پوسید ، مثل تارهای عنکبوت یادت همه قلبم را فرا گرفته

هر کسی مرا میبیند میگوید چه پیر شده ای ، چرا اینقدر دلگیر شده ای

موهایم سفید است و هنوز دلم مثل بچه ها ، میدانستم روزی می پیوندی به خاطره ها

نمیگویم دیگر برایم مهم نیستی ، مگر میشود کسی که روزی همه زندگی ام بود اینک برایم بی ارزش باشد؟

 مثل همان روزها ، همان لحظه ها برایم با ارزشی ، اما چه فایده

چه فایده که تو هنوز هم بی وفایی ، هنوز هم مثل همان روزها بی خیالی

انگار که مرا دیگر نمیشناسی ، منی که روزی همه زندگی ات بوده ام….

کمی فکر کن !!! من همانی ام که دلش را شکستی و به دلش خندیدی و رفتی….



«««« written by Mehdi Loghmani »»»