او دیگر مال من نبود ...
هر چه می آیم به عشق او نمیرسم
از این دور دستها چیزی شبیه عشق ، به رنگ وفا
به خیال اینکه عشقی باشد همچنان در حال آمدنم
و این دل خوش باورم نمیداند که او دارد میرود
من به سوی او می آیم و او از من دورتر میشود
آنقدرها عاشقم که حس میکنم انگار او به من نزدیکتر میشود
کاری که با دلم کرد ، احساسی که از دلم ربود ،در توان هیچ بی وفایی نبود
و او دست من، با هر چه بی وفاست را از پشت بسته بود
نه به من میگفت دوستت دارد و نه حرف رفتن زده بود
شاید اگر از آغاز چشمانم را باز کرده بودم
در چشمانش رنگ بی محبتی ها را میدیدم
اما افسوس که در آن لحظه چشمانم را بسته بودم و محو آرزوهای شیرین ،با او بودم
و این دل گرفته و خوش خیالم به کجاها میرود؟
به امید چه کسی این همه دلتنگی ها را با خود میبرد؟
هر چه رفتیم و رفتیم ، از این رفتنها به چیزی جز حسرت نرسیدیم
که آخر رسیدیم به راهی که حتی بن بست هم نبود ، و آنجا او دیگر مال من نبود
نه به فکر این بودم که گذشته های تلخ دوباره تکرار شوند
نه فکر میکردم که شاید روزی دوباره تنها شوم
دلم گرفته و هیچ حسی به زندگی ندارم ، شاید این شعر خودم را هم دیگر نخوانم