عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

تویی همه کسم


تویی همه کسم


چند خط بیشتر نمانده تا برسم به حسی که باید آن را ابراز کنم به تو...

از اول خط تا اینجا خیسی چشمهایی بود که مرا تا آنجا همراهی کردند

آن جایی که تو هستی و من در برابر توام

و چند نقطه تا لحظه ای دوباره و یک احساس عاشقانه 

چقدر سختی کشیدم ، از اول این خط تا آخرش  شیرینی 

و تلخی های زندگی را چشیدم

و شیرین ترین لحظه ی آن بدجور به دلم نشست ،

تو آمدی و همه تلخی ها از یادم رفت

همه احساساتم بوی عطر تو را میدهد ، 

وقتی صدای قلبت را میشنوم ، قلبت به من نفس میدهد

در اوج تو را خواستن ، بی نیاز از همه کس و نیاز دارم 

به کسی که همه کس من است

در شور و شوق عشقم و در خیال کسی که بی خیالش نمیشوم

و این عاشقانه ترین لحظه ی زندگی من است ، 

که در آغوش توام و تسلیم هیچ حس دیگری نمیشوم

چند خط بیشتر نمانده تا برسم به حسی که مرا مجنون میکند 

از اول خط تا اینجا رنگ چشمهایت مرا دیوانه میکند

و چند نقطه تا این حس تازه 

و  اینگونه میشود که زندگی برای من و تو بی انتهاست ، 

تو را داشتن یک هدیه زیباست

در حال و هوای زندگی ام و در دنیایی که تو همه زندگی منی....

و آخرین خط و هزاران نقطه چین برای رسیدن به آغازها...

دوستت دارم ای عاشقانه ترین لحظه بی پایان زندگی ام....

سزای تو


سزای تو

دل شکسته بود ،راهی نداشت ، رفت و هیچ جای صحبتی نگذاشت

فکر میکرد به سوی او میروم ، هر جا برود من مخالف او میروم

در فکر او ننشسته ام ، تمام درهای خاطره ها را بر روی دلم بسته ام

من برای خودم رفتم و او برای دلش ، بی خیال که هر چه آمد بر سرش

نه لحظه ای که از او یادی کنم ، نه یک لحظه که فکر برگشتن کنم

او ارزشی نداشت ، این دل من بود که نیاز به یک چیز داشت

چیزی که در وجود او پیدا نمیشد ، یک سال هم باران می بارید

بی محبتیها را از دلش نمیشست

همه چیز میگذرد و میشود شبیه یک خاطره ، تصویر دل شکسته ام نیز شبیه یک حادثه

و این حادثه روزی تلخ ترین خاطره زندگی میشود ، 

هر کاری کنی از یاد فراموش نمیشود

و تو جرمت تنها شکستن نبود ، تو متهم به شکستن قلبی هستی 

که هیچگاه آن قلب مثل اولش نمیشود ، هر کاری کنی آن حادثه از خاطرم پاک نمیشود

و یک عمر میسوزم در حادثه ای که در خاطر تو حتی یک لحظه هم نخواهد آمد

و حالا گناه من چیست ، سزای تو چیست؟

سزای تو این بود که از چشمم افتادی بر زمین ، از دید قلبم شکستی  ، همین

در پناه تو


در پناه تو


خیلی وقت است که قلبم را سپرده ام به تو 

خیالم راحت است هم از بابت قلبم و هم از تو

با صدای قلب تو میروم به اوج احساساتم

از تو مینویسم، از چشمانت ، مینویسم که عاشقتم

خیلی وقت است بسته ام چشمهایم را بر روی همه

تو به من یاد دادی رسم عاشقی را ، ای عشق جاودانه

یاد تو و مهرت همیشه در دلم ، تو چقدر مهربانی گلم

بگیر دستانم را تا رها شویم از اینجا

تا پناه ببریم به خدا

اینجا بمانیم نگاه ها ما را از هم دور میکنند ، 

دستهای آلوده  چشمه ی عشقمان را گل آلود میکنند

اینجا بمانیم ستاره ای در آسمان نمی ماند ، 

ما هم بخواهیم ، عشق دیگر با ما نمیماند

اینجا هوایی است که به درد همین گرگها میخورد

کسی حتی در حال سقوط هم به ما رحم نمیکند!

حیف عشقمان است که اینجا هدر رود ،

عشق باید بی خوابی شب تا سحر شود

که تا زنده ایم لذت ببریم از وجود هم ،

حالا این تو ، این عشق و این من...

 

غرق در اشتباهم


غرق در اشتباهم

فکر میکردم بی وفایی ، هوای دلم را نداری

فکر میکردم رفتنت بوی خیانت میداد ، دلت ارزشی به دلم نمیداد

فکر میکردم تو هم مثل همه هستی ، آمده ای که بشکنی دلم را و بروی

در جستجوی تو آمدم به اینجا و آنجا ، هر چه گشتم ندیدم تو را ای عشق بی وفا

تا دیدم جای قدمهایت را ، پا گذاشتم روی همه آنها تا رسیدم به دریا...

و امواج دریا تو را به کجاها برده اند ، چشمهایم تازه به اشتباهم پی برده اند....

و من مانده ام و غروبی تلخ و عطر بودنت ،نه! من که باور ندارم نبودنت

جای قدمهایت هنوز کنار ساحل است ، وای که دلم چقدر بیچاره است...

و می آیم به دنبالت هر جا که باشی ، غرق میشوم تا تو نیز درون دریا تنها نباشی

غرق شدم و رفتم به سوی روشنی ها ، این من و این تو و امواج خشمگین دریا


دکلمه شعر بالا با صدای خودم :» برای دانلود کلیک کنید

خواهش میکنم بدون ذکر منبع و نام نویسنده کپی نکنید !  

http://s2.picofile.com/file/7710908709/ghargheeshtebah.jpg 


طلوع آخر

 

 

طلوع آخر  


 

در آخرین طلوع عشقمان آنچه در دلم بود را به تو گفتم

و بعد از آن تنها سایه ای را دیدم از دور دستها که می رود ...

میرود و پشت سرش را هم لحظه ای نگاه نمیکند که ببیند

یکی با چشمهای خیس نظاره گر غروب آفتاب دلش است ...

و این چشمهای خیس نگذاشتند

من حتی لحظه رفتنت را هم ببینم تنها میدانستم داری میروی

شکایت از دل ، شکستن سکوتی که نباید میشکست

و گفتن آنچه درلحظه ی رفتنت دلم را وادار به اعتراف کرد

چه میگفتم ، چه نمیگفتم در دلم بود این احساس بی پایان

همه چیز رو به پایان بود و من این حس را داشتم که بی تو میشوم

وقتی رفتی همه چیز را فراموش کردم جز خاطره هایت

 خاطره هایی که باید فراموش میشد تا دلم را نسوزاند

همه چیز را فراموش کردم جز عشقت

عشقی که اینک مثل آتش میسوزد در حالی که بودنت

برایم خاکستریست که رو به خاموشیست

حسرت لذت با تو بودن در دلم آنچنان نقش بسته

 که حتی به زبان آوردن نامت نیز برایم شده است یک عادت

عادتی که گرچه برای دلم خوشایند است

 اما هر کس مرا ببیند جز اینکه بگوید دیوانه است چیزی به ذهنش نخواهد رسید

دیوانه ای که نام کسی را بر زبان می آورد که دیگر او نیست

و در آخرین طلوع عشقمان ، در دل غروب دلم سایه ای را دیدم

که آنقدر از من دور شده که احساس کردم عمرم نیز در حال غروب است ...

چه فایده داشت بودنت ، چه سود داشت آمدنت

 در حالی که من هم ،نیست شده ام در عالم هستی

در این دو روز دنیا ، یک روزش را آمدی بگویی

دوستم داری و روز دیگرش تنهایم بگذاری؟

اگر این است دو روز دنیا، تو را سپردم به خدا،

 من هم مثل گذشته میمانم تنها....