عشق دروغین
میتوانم کسی باشم که آسمانش پرستاره است ، رنگ عشق را ندیده
ولی عاشق است!
میتوانم شمعی باشم که عاشق هزار پروانه است ، سوختن پروانه را باور ندارد
و مثل خورشید گرم گرم است!
میتوانم سرابی باشم برای دلها ، زخمی باشم برای دردها ، سنگی باشم برای شکستنها!
میتوانم بشکنم دلها را، به بازی بگیرم قلبها را ، و بسوزانم نامه ها را!
میتوانم دو رنگ باشم یک قلب رنگارنگ داشته باشم ، میتوانم در آغوشها بخوابم
و آرام باشم!
در مرامم نیست اینگونه باشم ، دلی سیاه و قلبی پر ازدحام داشته باشم !
آسمانی بی ستاره دارم ، قلبی آواره دارم ، نه شمع هستم و نه خورشید ،
من یک دل مهتابی دارم!
من که دلم پر از درد است پس چگونه مرحمی برای دردهایم باشم؟
من که خود یک دلشکسته ام ، در غم عشق نشسته ام پس چگونه باید آرام باشم!
نمیتوانم بنویسم قصه رفتنها ، غرق شدن در سراب دلها را !
مینویسم که اسیر دلهای بی وفا بودم ، هنوز قصه تمام نشده ،
من نیز قربانی یک عشق دروغین بودم!
جایگاه ابدی
قلبی شکسته داشتم ، بی نفس بودم ، مثل پرنده ای، اسیر در قفس بودم!
تو مرا از زندان غمها رها کردی ، دستهایم را گرفتی و از غمها رهایم کردی!
چشمهای من همیشه خیس بود ، دلم مثل تنهایی نفسگیر بود ، تو مرا آرام کردی
و به روشنی ها امیدوارم کردی!
تویی فرشته قلب من ، مرا تنها نگذار عشق من ، منی که تنها به امید تو نشسته ام ،
نمیخواهم روزی بیاید که ببینم در حسرت تو نشسته ام و باز در هم شکسته ام!
ای تنها تکیه گاه من در لحظه های زندگی ، گذشته های بی کسی را از یاد برده ام ،
دلم را به قلب وفادار تو خوش کرده ام ، سرپناه من باش که اگر از تو بی وفایی ببینم ،
دیگر نمیخواهم یک لحظه نیز رنگ این زندگی را ببینم !
تو دیگر بی وفا نباش ، با ما با صداقت یار باش ، من که جز تو کسی را ندارم
تو را به آن چشمهای زیبایت قسم، اشکم را در نیار!
جز یک قلب تنها ، چیزی در وجودم نیست که لایقت بدانم ، این قلب هم مال تو ،
میخواهم از این لحظه تا آخرین نفس عاشقت بمانم!
بیا به آغوش هم پناه ببریم ، به جایی که جایگاه ابدی ماست!
لطفا دست نزنید!
این قلب شکستنی است!
اگر من بی وفا بودم ، پس چرا در گذشته تنها بودم، بی وفایی مثل تو ،
مرا در دام تنهایی انداخت!
اگر اشکهای من ظاهری است ، حرفهای دلم دروغین است ،
پس چرا بر روی قلبم نوشته که ( لطفا دست نزنید که این قلب شکستنی است! )
تو که با پاهایت بر روی قلبم آمدی و آن را شکستی ،
پس چرا هنوز قلبم به امید فردا ماندنی است !
فردا دلم را به رویاها خوش کرده ام ، رویایی که دیگر تو درون آن نباشی
و هیچ ردپایی را از تو درآنجا نبینم
که اگر ببینم آتش میگیرم ، برای همیشه از من دور شو
که نمیخواهم از غصه بودن تو بمیرم!
روزی بود روزگاری، تو بودی و من نیز دیوانه تو بودم ، تو قلبم را شکستی ،
قصه عشق را ناتمام گذاشتی و رفتی ،
قصه را دیگر کسی نخواند ، تو مرا در قصه جا گذاشتی ، قصه تمام شد
و من نیز از یادت فراموش شدم!
این دیگر قصه نیست ، حقیقتیست تلخ ، از آنچه در قلب شکسته ام میگذرد!
با این نفرتی که نسبت به تو دارم ، تا غرورت را بیش از این نشکسته ام ،
قلب هزار رنگت را بردار و از اینجا برو !
اگر من بی وفا بودم ، اگر برایت کم گذاشتم و عاشقت نبودم ،
پس چرا آن زمان که رهایت کردم همه میگفتند
( ساده بودی که عاشق بودی ، روز و شب اشک میریختی و دیوانه بودی ،
آفرین به تو که رهایش کردی ، او لایق تو نبود ، تو حتی قلبت را نیز فدایش کردی !)
اگر اشکهای من ظاهری است ، حرفهای دلم دروغین است ،
پس چرا بر روی قلبم نوشته که ( لطفا دست نزنید که این قلب شکستنی است! )
خوش آمدی
خوش آمدی به خانه قلبم ، خانه ای که پر از عشق و محبت است!
خوش آمدی به خانه قلبم ، خانه ای که سردر آن شعری از صداقت است!
وارد آنجا که شدی ، یکرنگ به رنگ آبی عشق است
، آواز عاشقانه ای که در خانه قلبم برپا شده را گوش کن، که آهنگساز آن
سرنوشت است!
پنجره های این خانه را باز کن که بیرون از آن دریای عشق است ،
عکست را بر روی طاقچه ببین ، اینجا مثل بهشت است!
دلتنگی معنا ندارد آنگاه که تو در قلب منی ، همصدا باش با عشق ای تو
که دنیای منی!
در خانه قلبم را ببند و کلیدش را با خود به داخل ببر ، در همانجا باش
مرا با خود به رویاها ببر!
خوش آمدی به خانه قلبم ، حالا دیگر تو صاحب خانه ای ، جز تو کسی لایق
اینجا نیست ، تو دیگر تا ابد مال منی!
خوش آمدی به خانه عشق ، به جایی که کمپانی مهر و محبت است
، سرچشمه صداقت و یکرنگی است ، تکیه گاهیست برای تو ،
اینجا خانه عشق تو است!
خوش آمدی به خانه عشق ، سرپناه تو همینجاست تا پایان سرنوشت....
خیالی نیست
عاشق ستاره ام اما هیچگاه به او نمیرسم!
درد دوری ، درد همه عاشقان است ، اما درد من دردی تازه است که بی دواست،
عشق من بی ریاست ، اگرچه همیشه بی صداست ، بشنو صدای گریه هایم را
که این غمی ناآشناست!
عاشق عشقی هستم که هیچگاه به او نمیرسم ، میدانم چه لذتی دارد
در کنار او بودن اما هیچگاه نمیتوانم در کنار او باشم ، برایش از عشق بگویم
و بی غم باشم!
او در قلب من است ، اما در کنارم نیست ، این خواسته سرنوشت است که
این عشق پاک ، رویایی بیش نیست!
برای من خیالی بیش نیست که او مال من است ،
اگر از من بپرسند میگویم او دنیای من است!
کسی نمیداند که در این دل چه میگذرد ، سخت در عذاب است لحظه هایی
که بی او نمیگذرد!
تو کجا و من کجا ای عشق بی پایان من ، تو در آن سو هستی و من در گوشه ای
تاریک ، به تو مینگرم ای سرچشمه روشنیها ، و حسرت عشقی را میخورم
که هست اما نیست!
عشقی که در قلب من است ولی جرات گفتنش نیست ،
اما من عاشقت میمانم هیچ خیالی نیست!