عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه
عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

درد دل با دل...

 

درد دل با دل  

  


لحظه ای بنشین در کنارم ، بگیر دستهایم را ، در آغوش بگیر مرا...

به چشمهایم نگاه کن ، سرت را بر روی سینه ام بگذار و  

به صدای تپش قلبم گوش کن...

دستم را درون موهایت میکنم، نوازشت میکنم ، و برایت میگویم، حقیقتی شیرین!

چقدر زندگی با تو زیباست ، عشق با تو پر از آرامش است!

دلم نمیخواهد هیچگاه بی تو باشم ، آرزو دارم همیشه در کنارت باشم!

هنوز به یاد ندارم به تو دروغ گفته باشم ،  

یا با حرفهایم قلب مهربانت را شکسته باشم!

هنوز به یاد ندارم خیانت کرده باشم ، یا تو را آزار داده باشم!

هنوز به یاد ندارم روزی صدایت را نشنیده باشم یا دلتنگت نشده باشم!

حالا که اینهمه تو را دوست دارم و با تو یک زندگی پر از عشق را دارم ،

حالا که از خدا جز اینکه همیشه تو را برایم نگه دارد

هیچ چیز دیگر نمیخواهم ، باورم کن عشق من!

باورم کن که با باور تو ، سرنوشت نیز به این باور میرسد

که من و تو عاشقترینم و دیگر هیچگاه ما را از هم جدا نمیکند!

بگذار سرنوشت را به این باور برسانیم که تو نیمه ی گمشده ی منی  

و من نیمه ی دیگری از تو!

عزیزم همیشه بدان که در قلب منی و بیشتر از همه کس دوستت دارم!

همیشه بدان که بی تو یک لحظه نیز نمیتوانم زنده بمانم!

بعد از گفتن این حقیقت شیرین ، دیدم که سکوت کرده ای و حرفی نمیزنی!

گفتم شنیدی درد دلهایم را عزیزم ؟

گفت : تو که گفتی صدای تپشهای قلبت را گوش کنم

من نیز آن لحظه که تو سخن میگفتی تنها صدای تپشهای قلب مهربانت را گوش میکردم ...

 

چرا مرا تنها گذاشتی؟

   


چرا مرا تنها گذاشتی؟

چشمانم را باز کردم و تو را دیدم ، عاشقت شدم

اما تا یک لحظه چشمهایم را بستم دیگر تو را ندیدم!

دیگر به شکستن عادت کرده ام ، آنقدر سوخته ام که خاکستر شده ام!

آنقدر بی وفایی دیده ام که خودم نیز بی وفا شده ام!

آنقدر اشک ریخته ام که دیگر همه جا را خیس میبینم ،

آنقدر لحظه های زندگی را با غم و غصه سپری کرده ام که برای همیشه  

همنشین غمها شده ام!

نمیدانستم فاصله بین عاشق شدنم و یک لحظه بستن چشمهایم ، جداییست!

نمیدانستم سهم همه ما عاشقان بی وفاییست، پایان این راه یک جاده خاکیست!

کاش هیچگاه تو را نمیدیدم، کاش هیچگاه عهد عشق را با تو نمیبستم!

بشکند قلبم که عاشق شد ، بسوزد احساسم که در راه تو فدا شد....

حال و هوای دلم مثل خزان است ، این حال ، درد همه عاشقان است!

فصل های دلم بی بهار است ، در حسرت شکفتن غنچه محبت نشسته ام ،  

این انتظار بی پایان است!

چشمانم را باز کردم و عاشقت شدم، یک لحظه چشمانم بستم و دیدم تو رفته ای...

مرا تنها گذاشته ای و بار سفر را بسته ای !

تو که عاشقم نبودی ، پس چرا گفتی عاشقی، تو که دوستم نداشتی ،

پس چرا به پای من نشستی، تو که میگفتی همیشه با منی ،  

پس چرا مرا تنها گذاشتی...


راز رهایی

 

راز رهایی 

آنگاه که اشک از چشمانت میریزد میفهمی که چقدر دلت گرفته است!

آنگاه که گریه هایت نا تمام است میفهمی که چقدر دنیا بی وفا است!

یک تنهایی و یک سکوت خالی ، این سهم من است در این شب مهتابی!

در آینه مینگرم و به چشمهای خیسم میخندم ، آهی میکشم،  درون خودم  

فریادی میکشم!

دلم گرفته و با من غریبگی میکند ، راز درونش را فاش نمیکند ، ای داد بر تو ،  

به فریادم گوش کن ای دل!

آنگاه که از دلت نیز  دلگیری ، زانو به بغل گرفته ای و غمگینی ،  

اینهمه زیبایی های دنیا را نمیبینی ، تنها اشکهای خودت را میبینی ،

اینهمه ستاره درخشان در آسمان را نمیچینی و تنها آن ستاره کم نور را  

مال خودت میدانی ، باید بشینی و ببینی که اگر اینگونه دلگیر باشی ،  

با شادی بیگانه ای و با غم همنشین!

چه فایده دارد اگر لبخند بر روی لبانت بنشیند ، اما از این زندگی پوچ بخندی!

چه فایده دارد اگر شاد باشی ، اما شادی تو ، از پایان یک روز سیاه باشد!

چه فایده دارد اگر دلت نسوزد اما  هنوز خاکستر غمها در دلت حتی با یک نسیم ،  

دوباره شعله ور شوند!

غمها را از دلت دور کن ، آب سردی بر روی خاکستر غمها بریز و  

دلت را سرشار از طراوت و شادی کن!

اینجا خط پایان زندگی نیست ، اینجا آغاز یک پرواز است ،  

پرواز از جایی که ماندن درآنجا سزاوار تو نیست!  

تو نفسهای منی...

 


تو نفسهای منی...

 
نمیدانم آن روز که تو را ندارم ، میتوانم لحظه ای زنده بمانم!

نمیدانم اگر زنده بمانم ، میتوانم برای یک لحظه بی تو زندگی کنم!

اگر بتوانم زندگی کنم ، آیا میتوانم یک لحظه نیز شاد باشم!

نه عزیزم بی تو جای من در این دنیا نیست ،  

دشت سر سبز عشق برایم کویری بیش نیست!

تو طلوعی هستی در آسمان تاریک زندگی ام ،  

نمیخواهم در این طلوع زیبا غروب همیشگی ام را ببینم !

نمیدانم آن روز که دلتنگت نیستم ، کسی میداند که من در این دنیا نیستم؟

صدای مهربانت را همیشه میشنوم ، همیشه میبینم چهره ی ماهت را ،  

همیشه مینشینم به انتظارت ، میمانم در حسرت یک لحظه گرفتن دستهایت!

نمیدانم که اگر روزی نامی از عشق نبود ، کسی میداند او که در راه عشق فدا شد  

یک عاشق دلشکسته بود؟

نمیدانم که بی تو چه روزگاری را دارم ، آیا روزگاری را دارم ؟

میپذیرم همه ی تاریکی ها را ، غصه های تلخ دنیا را ، غمهای ناتمام روزگار را ،  

اما نمیپذیرم یک لحظه غم بی تو بودن را !

میدانم که چرا هستم ، تو هستی که من نیز هستم!

میدانم که چرا زنده ام ، تو مال منی که هنوز نمرده ام!

میدانم که چرا دوستت دارم ، تو نفسهای من هستی که با تو عاشق  

لحظه به لحظه نفس کشیدنم!


مرز انتظار


مرز انتظار

عشق با تمام تلخی هایش ، شیرین است!

گرچه انتظار سخت است ، اما پایان انتظار ، آغاز زندگی است!

آغاز عشق ، همیشه با تو بودن است، دلخوشی من با تو نفس کشیدن است،

روز مرگ من ، لحظه ی بی تو بودن است!

لحظه های خیس من ، به یاد تو ام در این غروب دلگیر و پر از غم!

هنوز هم به یادت پر از احساسم ، هنوز هم به عشقت پر از امیدم!

هنوز با تو به رویاها میروم ، هنوز باور ندارم که دور از تو ام!

مدتهاست که با این دوری و فاصله ساخته ام ،  

تو نیستی که ببینی از غم نبودنت هنوز خودم را نباخته ام!

بشنو صدای فریاد مرا ، ای خدا برسان به من یار مرا !

هر روز مست تو ام ، در این حال مستی ، باز هم در غم دوری توام!

دفترم پر شده از بهانه های من ، چشمهایم پر شده از اشکهای من ،  

چگونه سر کنم بی تو این لحظه های دور از تو بودن را!

عشق من هر جایی بدان که به یاد توام ، همیشه در آرزوی دیدن چهره ی ماه توام،

من که هر شب می بینم چهره ات را در آسمان ، میبوسم گونه ی تو را از همینجا ،

و مینشینم به انتظارت در مرز بین سرزمین تنهایی و دشت عاشقان!