برو ، برو که این عشق ما من نمی سازد.....
خاطراتت را ، چه تلخ ، چه شیرین ، همه را با خود ببر....
برو ولی بدان که من دیوانه وار تو را دوست میداشتم ، بدان که یک دریا
برایت اشک ریختم ، زندگی ام ، عشقم را فدای آن قلب نامهربانت کردم....
برو ، اما بدان که قلبم را شکستی ، عشق را در قلبم کشتی و زندگی
را برایم پوچ و بی معنا کردی.....
برو به همان سرزمین خوشبختی ها تا من نیز در این سرزمینی
که یک با وفا نیز در آن نیست تنها بمانم....
همه امیدم به تو بود ، زندگی را با تو زیبا میدیدم ، اگر دو سه خطی می نوشتم
برای تو و به عشق تو بود حالا دیگر نه امیدی در دل دارم ، نه زندگی را زیبا می بینم
و نه دیگر شوقی برای نوشتن دارم....
همه را سوزاندی ، هر چه از عشق تو نوشته بودم را سوزاندی و تنها خاکستر
آن و چند تکه کاغذ نیمه سوخته که از جدایی بر روی آن نوشته بودم
در قلبم مانده است....
برو اما فراموشم نکن ، گهگاهی غروب را میبینی مرا نیز یاد کن ،
اگر زیر باران قدم زدی به یاد من نیز باش ..... بدان که من همیشه و همیشه
یک تنها می مانم و با هیچکس هیچ عهد و پیمانی را نخواهم بست!
عاشق شدن دیگر از ما گذشت ، نه من حوصله خواندن این قصه تلخ
را دارم و نه دلم شوقی برای عاشق شدن دارد!
عاشقی از ما گذشت عزیزم..... تنها آرزوی خوشبختی تو را از خدای خویش دارم
و شاید بعد از زمان جداییمان بتوانم با این آرزو همچنان عشقم را به تو ثابت کنم...
نمیتوانم فراموشت کنم ای تو که مرا سوزاندی ، قلب عاشق و در به درم را
شکستی و مرا با کوله باری از غم و غصه رها کردی!
برو که دیگر عشق با ما یار نیست ، سرنوشت هوای
ما را ندارد ، این زندگی با ما هم ساز نیست!
برو اما فراموشم نکن با اینکه میدانم روزی فراموش می شوم.....
در اوج عشق
هیچگاه مثل آن لحظه آرام نبودم آنگاه که تو را در آغوش گرفتم....
زیباترین و پر احساس ترین لحظه زندگی ام بود.....
لحظه ای که من و تو با هم به اوج عشق رسیدیم!
لحظه ای که احساس کردم تو تنهای تنها برای من و قلب شکسته ام می باشی!
لحظه ای که احساس کردم اینک یک اسیری در قلب مهربان تو می باشم....
آن لحظه احساس میکردم که یک عاشق واقعی هستم ، عاشقی که مدتها بود
انتظار چنین عشقی را می کشید....
آنگاه که بر لبان تو بوسه زدم تلخی های زندگی همه از یادم رفتند و طعم شیرین
زندگی و عشق را در کنار تو چشیدم!
بوسه ای که خاکستر عشق را در وجودم من دوباره شعله ور کرد.....
هیچ لحظه ای در زندگی ام مثل لحظه در آغوش گرفتنت و بوسیدن از
آن لبان سرخت برایم زیبا نبود!
با افتخار تو را در آغوش خویش بردم و با غرور بر لبانت بوسه زدم و با احساس
آرامش عشق به تو گفتم عزیزم خیلی دوستت دارم....
سرت را بر روی شانه هایم گذاشتی و درد دلهای عاشقانه ات را در گوشم زمزمه
میکردی و من تنها نشسته بودم و به درد دلهای عاشقانه ات گوش میکردم ....
آن لحظه مانند پرنده ای بودم که در اوج آسمان آبی در حال پرواز است ، مانند
امواج دریایی بودم که ساحل عشق را در آغوش خود میگیرد .....
تو را برای خودت میخواهم ، نه برای نیاز خویش!
تو را برای وجود پر مهرت ، قلب عاشقت ، پاکی و صداقتت ، یکرنگی و یکدلی ات
و آن حرفهای عاشقانه ات میخواهم.....
هیچگاه مثل لحظه ای که در کنار تو هستم شاد نیستم!
لحظه های در کنار تو نبودن لحظه های سرد و بی حوصله ای است...
همیشه به انتظار آن نشسته ام که دیدار با تو دوباره فرا رسد!
عزیزم بیشتر از همه کس دوستت دارم ، و زندگی را با تا خوشبخت میبینم....
در آغوش تو بودن یعنی به اوج عشق رسیدن
شکایت از دل
او دیگر مال تو نیست!
ای دل شکسته من چقدر تو ساده ای ، و باز هم در
راه عشق به بن بست رسیده ای!
چه با اطمینان عاشق شدی و چه لحظات شیرینی
را با عشق سپری کردی اما پایان قصه عشق آنقدر تلخ بود
که همه آن لحظات شیرین را با خود به گرداب برد.....
غرورت را شکستی ، اینهمه خودت را زیر پای آن بی وفا خورد کردی اما
هنوز هم بیخیال او نشده ای ! چقدر تو دیوانه ای ای دل ساده من!
به تو حق میدهم ای دل ، به تو حق میدم که اینگونه خودت را
برای یک بی وفا خورد و شکسته کنی!
ای دل ساده من میدانم اگر این بار در باتلاق عشق فرو روی دیگر کسی نیست
که تو را نجات دهد!
در این دنیا دیگر نه عشقی اینگونه نصیب تو می شود
و نه دلی اینگونه اسیر تو میشود!
قحطی محبت و عشق آمده و دلهای عاشق همه در به درند!
ای دل عاشق و شکست خورده ام چشمهای مرا هم دریاب به خدا
دیگر یک قطره اشک هم در آن نیست!
تو عاشق دلی هست که سنگ شده ، و یک ذره هم تو را درک نمیکند!
اگر درک میکرد حال و هوای تو اینگونه ابری و دلگرفته نبود!
با اینکه میدانی عاشق یک دل سنگ هستی ، عاشق یک بی وفا
و بی محبت هستی اما باز مثل دیوانه هایی که امیدوار به زندگی هستند با او مانده ای!
من از تو شاکی ام ای دل شکسته خورده ....تو با ماندنت با یک بی وفا دو چشم
بی گناهم را از من گرفتی و مرا در آتش عشق بی فرجامت سوزاندی!
ای دل بی خیال آن بی وفا شو! او دیگر مال تو نیست!
او دیگر هوای تو را ندارد و قدر تو را نمیداند.....
او دیگر مال تو نیست و مثل گذشته مجنون تو نیست!
تو دیگر خریداری نداری ، چون یک دل شکسته و در به دری!
دلی هستی که هنوز در گرو یک دل بی وفایی !
دل هیچکس دیگر با تو نیست ، چون دیگر کسی عاشق یک دل شکسته
و سوخته مانند تو نمیشود!
ای دل ساده من در همان قفس سرد و بی محبتی که اسیری بسوز و نابود شو
چون خودت وارد آنجا شدی اما بدان که دیگر:
او مال تو نیست!
ای دل شکسته ام بی خیال آن بی وفا شو
فراموم کن اما....
همیشه از این می ترسیدم که روزی فرا رسد که دیگر در قلبت جایی نداشته باشم...
همیشه می ترسیدم تو روزی عشقم و آن قلبی که
دیوانه تو هست را فراموش کنی ...
همیشه میترسیدم که به آن وعده هایی که به من دادی عمل نکنی و همه را فراموش کنی...
اینک نیز من گل خشکیده ای هستم که برای تو زمانی زیباترین گل در باغچه زندگی بودم....
اینک ستاره ای در زیر ابرهای سیاه دلت شده ام که
روزی روزگاری درخشانترین ستاره قلبت بودم....
اینک من مرد تنهایی شده ام که روزی زندگی تو
هستی تو و تمام وجود تو بوده ام....
هیچگاه حتی در خواب هم چنین لحظه ای نمیدیدم
که تو از من دلسرد شده باشی...
اگر میگفتند عشق در این زمانه وجود ندارد و در دلها یک ذره
محبت ووفا نیست باورم نمیشد و میگفتم
تو با همه دلها فرق داری .... تو برایم بهترین و عزیزترینی .....
حالا من تنهایم و دیگر احساس عاشقی نمیکنم....
احساس میکنم مجنونی هستم که لیلایم مرا
به دست فراموشی سپرده است....
همیشه از این میترسیدم که روزی تو بیخیال من شوی و دیگر هوای
این دل خسته و عاشق مرا نداشته باشی....
تو بی خیال باش من میسوزم ؛ تو فراموشم کن من تا ابد تو را دوست خواهم داشت....
دوستت خواهم داشت با همه بی وفاهی هایت و همه شکنجه های عشقت!
از هر چه میترسیدم اینک همه برایم اتفاق افتاد و
من از همان آغاز پایان قصه عشقمان رامیدانستم اما به عشق و امید تو
باز هم با تو ماندم ؛ سوختم و ساختم....
مرا با آتش بی محبتی هایت بسوزان تا لحظه ای که بمیرم......
اما مطمئن باش ای بی وفا که :
من دیوانه بی خیال تو نخواهم شد......