عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه
عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشقم فدایت

 

 

عشقم فدای تو

 

عشقم برای تو ، احساسم برای تو ، زندگی ام برای تو ، من هیچ نمیخواهم!

 

با قلب و احساس من بازی کن ، این قلب سرگرمی تو....

 

تو شاد باش ، من میسوزم ، تو بی خیال باش ، من میسازم....

 

در راه عشق تو  مثل آتش سوختم و اینک نیز تنها خاکسترم بر جا مانده است....

 

خاکستری که تنها با باد محبت و عشق تو دوباره شعله ور خواهد شد....

 

در راه عشق تو  چه سختی هایی کشیدم ، چه شکنجه هایی دیدم ،چه غم

 

 و غصه هایی چشیدم ، و چه اشکهایی که نگو برای تو ریختم ، غرورم را شکستم

 

و از همه گناههایت گذشتم ، همه اینها فدای آن قلب بی وفای تو....

 

از آن سو تو از عشق سرد شدی ، از این سو من در عشق تو میسوختم 

 

 از آن سو تو بیخیال این دل عاشق من بودی ، از این سو من لحظه به لحظه

 

 به یاد تو و دلتنگ تو بودم .........

 

این دل من برای توست هر چه میخواهی آن را بشکن ، بشکن تا من نیز

 

  همچنان بسوزم ... سوختن در اتش عشق تو به من گرمای

 

 یک زندگی پر از امید را میدهد....

 

تو در آن سو در آسمان به ستاره هایی که چشمک میزنند نگاه کن

 

من نیزدر این سو با حسرت به تو نگاه می اندازم  و در حسرت آن

 

روزهایی مینشینم که در کنار هم بودیم ، عاشق هم بودیم ، و هیچکس

 

 مثل ما همدیگر را دوست نمیداشت!

 

عزیزم تو با آرامش زندگی کن تا من نیز با آرامش تو عاشقانه زندگی کنم....

 

اگر با شکستن این دل من ، دیدن ان لحظه که در عشق تو میسوزم و 

 

 با عشقت میسازم تو را آرام  میشوی ، حرفی نیست دلم را بشکن و با آن بازی کن .....

 


انتظار شیرین

 

 

انتظار یک لحظه شیرین

 

 

نیاز من آن گرمای آغوش مهربانت هست ، نیاز من آن شیرینی

 

 بوسه های پر محبتت است....

 

آرزوی من گرفتن دستان گرمت هست و کار من در این لحظات

 

 انتظار دیدن آن چهره ماهت است....

 

بی قرارم عزیزم ، بی قرار دیداری دوباره با تو ، و بی قرار آنم که دوباره با هم

 

 در شهر عشق در کنار هم قدم بزنیم و بار دیگر خاطرات شیرینی را بر جا بگذاریم ....

 

کاش بودی و بار دیگر آن خاطرات شیرین با هم بودنمان را تکرار میکردیم.....

 

آنگاه که من بار دیگر تو را از نزدیک ببینم ، بی نیاز بی نیازم و اگر باردیگر تو را از

 

تمام وجودم حس کنم دیگر آرزویی دردلم برجا نخواهد ماند.....

 

وقتی به عاشقانی که دست در دستان هم گذاشته اند و در آغوش هم میباشند

 

 نگاه می اندازم حسرت در کنار تو بودن در دلم می ماند و آنگاه آرزو میکنم که ای

 

 کاش در کنارم بودی تا با افتخار در کنار تو قدم بزنم و به آنها بگویم که آری من

 

نیز عاشقم و به داشتن چنین عشقی افتخار میکنم......

 

نیاز من نگاه به آن چشمهای زیبایت است ، نیاز من آن خنده های عاشقانه ات است....

 

بی قرارم ای عزیز راه دورم ، و در انتظار به سر رسیدن فصل زمستان و بهارم....

 

میشمارم تک تک ثانیه ها را ، پشت سر میگذارم زمستان و بهار را ، در برابر باد

 

 سرد فاصله می ایستم تا لحظه به تو رسیدن و در آغوش تو آرام گرفتن ، فرا رسد!

 

نمی دانی که بدجور دلتنگ تو هستم ای نازنینم و نمیدانی که چقدر دلم برای

 

 صدای قدمهایت ، راه رفتن در کنارت ، بوسه بر لبانت ، دست گذاشتن در دستانت

 

و نگاه به چشمانت تنگ شده است.....

 

و باز باید این انتظار تلخ را پشت سر بگذارم تا لحظه ای که ماه ها در انتظار

 

 آن بودم فرا رسد! آری لحظه ای که من عشقم را با تمام وجود احساس خواهم کرد.....

 

 

 

آزادی

 

 

آرزوی من:  آزادی!

 

اگر میدانستم عشق پایانی دارد هیچگاه عاشق نمیشدم!

 

اگر میدانستم معنای عشق بی وفایی و دلشکستن است در همان

 

 لحظه اول که دلم را به تو هدیه دادم آن را از تو پس میگرفتم....

 

اگر میدانستم روزی از من سرد و خسته می شوی در همان لحظه

 

 اول آشنایی مان قید تو را میزدم....

 

من عشق را نمیخواستم  من محبت و دوست داشتن را میخواستم....

 

من وفا و ایثار را میخواستم.....

 

افسوس که دلم اسیر آن دل بی وفای توست و من نیز قربانی این بی وفاییت شده ام...

 

دیگر صبر و حوصله ای ندارم که به انتظار روزهای روشن با هم بودنمان بنشینم ....

 

مرا رها کن،این دل شکسته ام نیز فدای آن بی محبتهایت .....

 

رهایم کن تا من نیز از این شکنجه گاه عشق آزاد شوم....

 

و ای کاش میدانستم پایان عشق تلخ است ، ولی افسوس که

 

 ساده بودم و اسیر احساسات دروغین عشق شدم....

 

نمیدانستم عشق تنها یک قصه است و حقیقتی ندارد ، نمیدانستم

 

دیگر در این دنیا دلی نیست که یک ذره وفا داشته باشد ، اما اینک میدانم

 

 لحظات تنهایی شیرینتر از لحظه های تلخ عاشقی است...

 

تو از من سرد شده ای ، من از عشق ....

 

رهایم کن ای بی وفا ، بیش از این مرا شکنجه آن

 

 دلخوشی هایت نده ، دل شکسته ام را از دلت بیرون بینداز ...

 

 بگذار اینبار خرد خرد شود تا دیگر دلی برای عاشق شدن نداشته باشم....

 

مرا رها کن تا به تنها آرزویم در این لحظات تلخ برسم 

 

 آری تنهای آرزویم آزادی از آن قلب بی وفایت است...

 

 

اما من دوستت دارم...!

 

تو نگو ... اما من میگویم که دوستت دارم

 

 

عشقمان با کلمه دوستت دارم آغاز شد اما نمیدانم چرا تو همان دوستت دارم

 

گفتنهایت را نیز فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری . عزیزم نمیدانی

 

زمانیکه این کلمه مقدس را بر زبان می آوردی در قلبم چه غوغایی به پا میشد.

 

تش قلبم بیش از همیشه تندتر میشد.

 

آن زمان بیشتر از هر لحظه ای احساس میکردم که یک عاشقم و احساس میکردم

 

که یک نفر در این دنیای بزرگ عاشق و دلسوخته من است...

 

مدتی است که دیگر این کلمه را به من نمیگویی یا اگر نیز بر زیان می آوری

 

 از ته دلت نیست و تنها برای دلخوشی این دل شکسته من است...

 

عزیزم بار دگر این کلمه مقدس را از ته دلت به من بگو تا دوباره احساس کنم

 

 دنیا مال من است ، و احساس کنم که یک عاشقم...

 

بگو که دیگر طاقت این را ندارم که احساس تنهایی کنم ....

 

تو یک کلام از ته قلبت به من بگو دوستت دارم ، من یک دنیا از ته دلم هزاران

 

 بار به تو ثابت میکنم که دوستت دارم...

 

تو بگو دوستم میداری ، من جانم را فدایت میکنم ، این جان من بی ارزش است

 

 دنیا را به نامت میکنم....

 

عشقمان با کلمه دوستت دارم آغاز شد ، و اینک ای عزیز راه دورم به  عشقمان

 

 با تکرار این کلام مقدس جانی دوباره ببخش...

 

عزیزم با اینکه میدانم تو دیگر مثل گذشته دوستم نداری و برایت گفتن کلمه

 

 دوستت دارم سخت است اما من عاشقتر از گذشته و از ته قلبم

 

میگویم که بیشتر از گذشته ::

 

 

دوستت دارم عزیزم