فریاد دلم
نیستی و دلتنگ تو هستم ، با اینکه همیشه به یادتم ، باز هم در این یاد در فکر تو هستم
نیستی و اشک است که حلقه زده در چشمانم
یک لحظه در فکر رفتم که کاش اینک بودی در کنارم
که آرامش بدهی به قلبم ، دلم گرفته همنفسم
تو خودت میدانی که وقتی نباشی در کنارم ، مثل حالا آشفته و پریشانم
در این هوایی که دلم گرفته ، کاش میشد در کنارم بودی و با حضورت آرامم میکردی
که چگونه معجزه میشود، با وجود تو چه غوغایی میشود در دلم
تا که میخواهم از این عالم دلتنگی رها شوم ، انگار که میخواهم از این دنیا جدا شوم
مگر آنکه یک آدم سر به هوا شوم ، تا در آن لحظه بی نفس ، بی هوا شوم
نیستی و نبودنت خنجر است که فرو میرود در قلب بی طاقتم
من شاهد اینم که دلم عذاب میکشد ، طعم تلخ نبودنت در کنارم را میچشد
این من و این دلتنگی ها ، دلم گرفته از بی محبتی های این زمانه
که چرا نباید در کنار عشقم باشم ، چرا نباید در آغوش همنفسم باشم
و من آرام مینویسم ،بی صدا اشک میریزم ، اما درون دلم فریاد است ! فریاد
فریادی که تنها قلب تو میشوند از اعماق احساساتمان
دردی که تنها قلب ما میکشد از فاصله بینمان
میترسم تا بخواهد شکسته شود فاصله بینمان
شیشه عمرمان نیز بشکند ،
و آخر سر میماند حسرت و به جا میماند همان صدای فریاد