لبریز از عشقیم
در آغوش توام ، آرام تر از همیشه ، و ای کاش میشد که همیشه اینجا بمانم،
آغوشت را آخرین سرپناه خودم بدانم، اگر عمری باقی نمانده ، در آغوش تو بمیرم...
همینجا میمانم ، همینجا تمام حرفهای دلت را میخوانم،
و همینجاست که میدانم مرا دوست داری ،خیالم راحت است هیچگاه تنهایم نمیگذاری
میروم به اعماق خاطره هایمان ، چه صبری داد به ما عشقمان ...
گذشتیم با هم از سردی لحظه ها ، رسیدیم به آخر خط همه غمها ،
رها شدیم از هر چه غصه بود ، آخر سر شدیم یکی از شیرین ترین قصه ها
در آغوش توام ، رفته ام به رویاهایم ، خواب نمانده ام از این احساسم ،
در این خواب و بیداری ، لذت در کنار تو بودن را درک میکنم ،
هیچگاه این سرپناه گرم را ترک نمیکنم ، من از عشق نگاه تو خیره شده ام به چشمانت ،
هیچگاه برای دیدنت لحظه ای را از دست نمیدهم
مرا بگیر و رهایم نکن ، اگر هم خواستم ناخواسته لحظه ای پرواز کنم ،
مرا پر پر کن، من به عشقمان شک ندارم ، من که جز تو کسی را ندارم ،
پس اسیرم کن تا همیشه ، این لحظه هیچگاه بهانه ای نمیشود از اینکه زندانم در قلب مهربان تو
لبریز از عشقم ، خالی از هر نیازی ، به سوی آنچه که آرزویش را دارم ،
به سوی تو می آیم که تنها آرزوی منی
رو به سرچشمه روشنی ها ، دنیای من تاریک میشود اگر نباشی ...
در آغوش توام ، شعر با تو بودن را برایت میخوانم ،
شعری که با من و تو آغاز میشود، من و تو یک روز با هم میرویم اما شعر با تو بودن هیچگاه تمام نمیشود
با هم ، ولی تنها
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری
میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...
من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ،
تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه
شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما را کسی نیست جز خدایمان
از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ،
تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی
کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ،
خسته ام از این انتظار ، سخت است بی خبر بودن از یار،
آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ،
آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند
مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم
امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ،
بیا تا فرار کنیم از همه غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ،
دوای دردم تویی که اینجا نیستی ، تویی که در غم انتظارم نشسته ای ،
میدانم مثل من از این انتظار خسته ای ، میدانم مثل من دلشکسته ای
آرام میگذارم روی هم چشمهای خیسم را ، میشنوم صدای تپشهای قلبت را ،
حس میکنم گرمی نفسهایت را ...
و این یک راز است ، تو آنجایی ، دلت با من است ،
من اینجا هستم و میدانم خیالت از همه چیز راحت است
از این دنیا ، در میان این لحظه ها ، تنها غمی که در دلم نشسته ،
این است که فاصله،همه درها را بر رویمان بسته
کاش دری باز شود و رها شویم در آغوش هم ،شب تا سحر همدیگر را بفشاریم در آغوش هم...
او رفته بود...
نه شوقی برای ماندن ، نه حسی برای رفتن ،
نه اشکی برای ریختن ، نه قلبی برای تپیدن
نه فکر اینکه تنها میشوم ، نه یاد آنکه فراموش میشوم
بی آنکه روشن باشم ، خاموش شدم ، غنچه هم نبودم ، پرپر شدم
بی آنکه گناهی کرده باشم ، پر از گناه ، یخ بسته ام دیگر ای خدا...
تحملش سخت است اما صبر میکنم ، او که دیگر رفته است ، با غمها سر میکنم
شکست بال مرا برای پرواز ، سوزاند دلم را ، من مانده ام و یک عالمه نیاز
نه لحظه ای که آرام بمانم ، نه شبی که بی درد بخوابم
نه آن روزی که دوباره او را ببینم ، نه امروزی که دارم از غم رفتنش میمیرم...
نه به آن روزی که با دیدنش دنیا لرزید ، نه به امروزی که با رفتنش دنیا دور سرم چرخید
پر از احساس اما بی حس ، لبریز از بی وفایی، خالی از محبت
این همان نیمه گمشده من است ؟
پس یکی بیاید مرا پیدا کند ، یکی بیاید درد دلهای بی جواب مرا پاسخ دهد
یکی بیاید به داد این دل برسد ، اینجا همیشه آفتابی نبوده ، هوای دلم ابری بوده
مینوشتم ، نمیخواند ، اگر نمی رفتم ، نمی ماند ، رفتم و او رفته بود ،
همه چیز را شکسته بود، روی دیوار اتاق نوشته بود که خسته بود
دلی را عاشق کنی و بعد خسته شوی ، محال است که به عشق وابسته شوی
با عشق به جنون رسیدم ، همه چیز را به جان خریدم ،
جانم به درد آمد و روحم در عذاب ، لعنت بر آن احساس ناب ،
که دیگر از آن هیچ نمانده ، هیچکس هنوز آن شعر تلخ مرا نخوانده ...
گرفته دلم
گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی
گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی...
نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام
در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ،
نیست روزی که از تو نگفته باشم
امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ،
دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟
نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری....
نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ،
مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت
نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ،
هیچ غمی در قلبم ننشسته باشد ، اگر اشک از چشمانم میریخت یکی مثل تو در کنارم نشسته باشد ،
تا پاک کند اشکهایم را ، تا زیبا کند لحظه هایمان را...
گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ،
تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت
برایت بمیرم...
نیستی و من حتی در حسرت آغوش سرد توام ، نیستی و من حتی منتظر
بهانه های توام
کاش بودی و حتی به دلخوشی های پوچت نیز راضی بودم ،
من مثل قطره بارانی ام که در کویر خشک دلت عذاب میکشد،طعم تلخ بی محبتی ها را میچشد ...
گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی...
قلب سوخته
از این شاخه به آن شاخه پریدی ، از این قلب رفتی و به قلبی دیگر نشستی ،
عین خیالت نیست که دلم را شکستی، انگار نه انگار که روزی با هم عهدی را بستیم
مگر یادت نیست به هم قولی را دیدیم، قراری گذاشتیم ،
حرف از زندگی بود ، از عشق که بگذریم حرف از وفاداری بود
تو خودت این را خواستی که خاطره هایمان بسوزد ،
عشق همینجا در قلبمان بمیرد، خیلی سخت است چشمهایم دستت را
در دستان غریبه ای دیگر ببیند
خیلی سخت است ببینم قلبم چه معصومانه میسوزد ،
هنوز هم اشک در چشمهایم ، مثل یک آب چشمه میجوشد
با اینکه هنوز در قلبم هستی ، باید باور کنم که دیگر نیستی ،
باید بپذیرم از حالا بدون توام ، از حالا به جای در کنار تو بودن ،
در کنار خاطره های توام ، گرچه سوزاندی همه خاطره ها را در دلت ،
میدانم که روزی تلخ میشود زندگی به کامت
هر کاری دلت خواست با دلم کردی ، هر راهی را که خواستی رفتی ،
اما من اینجا تک و تنها مانده ام و برایت مهم نیست که بیمار مانده ام
تنها خدا میداند راز تنهایی ام را بعد از رفتنت ، تو نمیدانی چه سخت بود
لحظه جدایی ات
غرورم نیز تسلیم عشقی شد که از تو در قلبم نشسته
هیچ چیز سر جای خودش نیست ، من نفس میکشم در حالی که هوایی نیست،
قدم میزنم در حالی که در فکر توهستم ، میخوابم و خواب تو را میبینم ،
میبینم و تو را حتی از دور دستها نیز نمیبینم ،
مینشینم و تو را در کنار خودم نمیبینم ، میخندم و خنده هایم از ته دل نیست ،
اشک میریزم و کسی دلسوز من نیست، میتابم و کسی در دلم نیست که ببیند
همه دلم را تاریکی فرا گرفته...
من در این شاخه شکسته ماندم و تو به آن شاخه پریدی...