قصه تکراری
خسته از زندگی ، در گوشه ای از اتاق تنهایی
حسش نیست ، چه کنم با غم هایم
گاهی امیدواری نا امیدم میکند، در زندان دلتنگی ها اسیرم میکند
گاهی خیال آمدن فردای خوب ، بی خیالم میکند
گاهی میشود دوباره آغاز کرد ، این رویا مرا خواب میکند....
و باز تکرار روزها ، آمدن شبها ، تکرار این آمدن ها مرا از زندگی سیر میکند
نگاهی به گذشته ها ، چه زود امروز آمد ، چه دیدیم در صحنه زندگی ،
چه خواندیم در قصه ی زندگی ، این پوچی ها مرا سردرگم میکند
هوای تنهایی را دارم گاهی ، میدانم تو نیز اینک حس مرا داری ،
زیرا تو هم همدرد با منی ، تو هم گاهی اشک چشمانت را درمی آوری ...
اشک می آید و دل به اجبار آرام میگیرد ، باز دلتنگی می آید ،
تنهایی پشت درهای قلبم منتظر می ماند تا من از خواب بیدار شوم و مرا در بر بگیرد...
زندگی است دیگر ... کاش میشد پر گرفت و رفت....