عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

دلتنگ باران

            
                                  دلتنگ باران
دلم برای باران و صدای قطره هایش تنگ شده است

دلم تنگ است برای پرسه در زیر باران ، بارانی که به من آموخت رسم زندگی را....

دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان ،  ابرهای سیاه سرگردان ، برای

زمستان......

در آن روزها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی کردن دل های پر از غم!

مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری ، این روزها تنها یک قلب است که پر از

درد دل است!

نمی داند درد دلش را به چه کسی بگوید؟ پس ای باران ببار که درد دلم را به تو

بگویم....

بگذار من نیز مانند تو و همراه با تو ببارم... ببارم تا خالی شوم ، از غصه ها از دلتنگی

ها رها شوم....

اگر دستی نیست برای آنکه اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ای باران تو میتوانی با

قطره هایت اشکهایی که از گونه هایم سرازیر شده است را پاک کنی....

اگر کسی نیست که در کنار من قدم بزند و با من درد دل کن ، ای باران تو بیا بر من ببار

تا خیس خیس شوم ، خیس تر از پرنده ای تنها که بر روی بام خانه دلتنگی ها نشسته

است و خسته است......

اگر بغض گلویم را گرفته است تنها یک آرزو برای خالی شدن خودم دارم ، آرزوی

غروب و باران را دارم.....

کاش غروبی بیاید همراه با باران برای خالی شدنم و ای کاش و کاش و کاش یارم نیز 

در کنار آن دو باشد.......

اما افسوس که او مثل یک پرستوی تنها سفر کرده است ، مرا تنها گذاشته است ،

چشمهای مرا بارانی کرده است ، و دل مرا غمگین کرده است......

باران بیا  تا با هم خالی شویم ، تو از این بغضی که در آسمان فرا گرفته است خالی

شو  و من نیز  از این سرنوشت و  دوری خالی می شوم......
                   


میدانم که نمیدانی....

  
                      میدانم که نمیدانی...!


میدانی که خیلی دوستت دارم ، میدانم که نمیدانی بیش از عشق بر تو عاشقم....

میدانی که بدون تو زندگی برایم پوچ است ، میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر زندگی

وجود ندارد....

میدانی که بدون تو عاشقی برایم عذاب است ، میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی 

نیست برای عاشق شدن....

میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب می شود ،

میدانم که نمیدانی بدون تو دیگر لحظه ای باقی نیست برای ادامه زندگی...

میدانی که همه فکر و زندگی من تو شده ای و تمام لحظه ها نام تو را در قلبم زمزمه

میکنم ، میدانم که نمیدانی از زندگی برایم عزیزتری ، زندگی در مقابل تو برایم کم

است تو دنیای من شده ای عزیزم...

می دانی که تو لایق این قلب عاشق منی ، میدانم که نمیدانی تو لایق تر از آن

هستی که تصور میکنی!

میدانی که بدون تو من تنهای تنهایم ، میدانم که نمیدانی آن زمان

تنها تر  از من دیگر تنهایی نیست!

می دانی که خیلی بیقرارم و انتظار میکشم که به تو برسم و تو را در آغوش خود

بگیرم,  میدانم که نمیدانی از این انتظار دیگر خسته و دلشکسته شده ام...

می دانی که از این دوری و فاصله در بیشتر لحظه ها چشمانم خیس است ، میدانم

که نمیدانی دیگر در اعماق چشمانم اشکی نیست!

میدانی که آرزو دارم دستانت را بگیرم ، تو را در آغوش خود بفشارم ، بر لبانت بوسه

بزنم و به تنها آرزویم که رسیدن به تو می باشد برسم اما میدانم که نمیدانی تو همان

آرزوی منی!

نمیدانی که بعد از تو به آن دنیا سفر خواهم کرد ، می دانم و میدانم بعد از تو دیگر

حتی مجالی برای نفس کشیدن نخواهد بود....

                                                              

یکی را دوست میدارم


   
              یکی را دوست میدارم

آری ، یکی را دوست میدارم ، آن را احساس کردم در قلبم …

او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است…

او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است…

یکی را دوست میدارم …

آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است …

قلبم او را دوست میدارد و من  هم تسلیم احساست پاک قلبم میباشم…

یکی را دوست میدارم ، همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد و مرا با

خود به دشت دوستی ها  برد…

او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش مرا به اوج آسمان آبی برد و مرا با

دنیای دوستی و محبت آشنا کرد…

یکی را دوست میدارم ، همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم

زمزمه میکرد و مرا به خواب عاشقی می برد …

یکی را دوست میدارم ، همان کسی که مرا آرام کرد و معنی دوستی را به من

آموخت…

اینک که من با او هستم معنی واقعی دوست داشتن را فهمیدم …

او مثل ابر بهار زود گذر نیست ، او برایم مانند یک آسمان است که همیشه بالای سرم

می باشد…
 
آسمانی که زمانی ابری می شود چشمهای من هم از دلگیری او بارانی می شود…

آری ، تو برایم مانند همان آسمانی…

یکی را دوست میدارم ، او دیگر یکی نیست او برایم یک دنیا عشق است…

پس بمان ای کسی که تو را دوست میدارم ، بمان و تسلیم  احساسات  پاک من

باش…

می خواهم با تو تا آخرین نفس بمانم....

می مانم تا زمانی که خون عشق در رگهای من جاری است .....

ای خورشید آسمان روزهای من ، ای مهتاب روشن بخش شبهای من ، ای ستاره

درخشان آسمان تیره و تار من ، ای آسمان زندگی من  و در پایان ای همدم زندگی من

،با من باش چون که تو را دوست میدارم ، آری ، تو را دوست میدارم… فقط تو را…!

                                                   

بی قرارم

بی قرارم

بی قرار بی قرارم به خدا دیگر اشکی ندارم .... بی قرار بی قرارم دیگر از غم انتظار

نایی ندارم....

بی قرارم ، منتظر لحظه در آغوش گرفتن یارم و به جز ناله و غصه کاری ندارم...

کاش زودتر انتظار به سر آید ، و خورشید از پشت کوه ها بیرون آید....

لبخند شادی بر لبانم بنشیند و خوشبختی  دنیا نصیبم شود!

کاش زودتر لحظه ای که سالها منتظر آن ماندم فرا رسد و دیگر هیچ غمی در دلم

نباشد!

غمی دارم در دلم ، غم دوری از یارم ، غم دلتنگی و غم انتظار!

بی قرارم ، به خدا دیگر جانی ندارم .... بی قرارم به خدا دیگر راهی ندارم!

تنها راه این است که منتظر ماند ! تا کی باید اسیر این عشق پر از تنهایی بود؟

من دست های گرم یارم را میخواهم ، من بی قرار آن شانه های مهربان یارم می

باشم..... من آرزوی در آغوش گرفتن یارم را دارم ..... بی قرارم ، به خدا دیگر امیدی

ندارم......

کاش زودتر همان لحظه رویایی فرا رسد ، کاش دیگر نه درد دوری در قلبم باشد و نه

درد عاشقی!

کاش به جای اینکه ناله غم انگیز آواز عاشقی را گوش میدادم ، ترانه عاشقانه یارم را

برایش زمزمه میکردم...

سخت است اما روزگار غریبی است ای یار مهربانم.. باید تو نیز منتظر بمانی!

میدانم گونه ات از این درد انتظار خیس خیس است و میدانم دیگر از صبر و حوصله

خسته شده ای عزیزم و میدانم بیقرار تر از منی پس به پایان راه بیندیش که بدون

شک پایان راه زیباست ، پایان راه همان در آغوش گرفتن ماست.....

بی قرارم به خدا بیقرارتر از پرنده ای می باشم که در قفس زندگی اسیر است و

انتظار پرواز در آسمان آبی را می کشد!

بی قرارم به خدا بی قرارتر از یک ماهی هستم که در تنگ اسیر است و منتظر روزی

است که در دریای آبی وجودش شناور شود!

نمیخواهم از این انتظار پر پر شوم! نمیخواهم مثل غنچه ای باشم که انتظار میکشد

گل شود و بعد از آنکه گل شد یا پر پر شود و یا از شاخه اش چیده شود!

میخواهم بعد از این انتظار تنها مرد خوشبخت روی زمین باشم ، دوست دارم بعد از

این انتظار سلطان بی چون و چرای سرزمین عشاق باشم..........به امید سفر به

سوی سرزمین خوشبختی ها منتظر می مانم
چونکه دوستت دارم ای یاور همیشه

مومن!
                         

رفتی؟ اما...!

     
          رفتــــــی؟ امــــــــا...!


رفتی؟ با خاطراتت؟ با محبتهای دلت؟ با چشمان خیس؟

رفتی اما خیلی زود رفتی . بدون خداحافظی ، بدون یه کلام حرف ناگفته!

می دانستم می روی اما نه به این زودی!

خاطراتت تا ابد در قلبم نگه خواهم داشت مطمئن باش!

خاطره هایی که با هم بودیم مثل لیلی و مجنون.

خاطره هایی که با هم درد و دل می کردیم مثل عاشق و معشوق.

خاطره هایی که با هم اشک می ریختیم مثل ابر پریشون.

تمام خاطرات با هم بودنمان در قلبت از یاد بردی؟

افسوس که گذشت…هرچه خاطره خوب بود گذشت…

تنها خاطره های تلخ از با هم بودنمان برجا مانده است.

با رفتنت همه چیز سوخت…خاطره ، محبت ، عشق. دیگر امیدی به زندگی نیست.

آروزهایم همه تبدیل به رویا شدند.  همه تبدیل به خواب بیدارنشدنی شدند. رفتی

بدون یادگاری. بدون خداحافظی. بدون یک کلام حرف عاشقی!

مثل یک پرستو رفتی ، پرستویی که یک لحظه سفر میکند ، سفر به شهر خوشبختی

میکند. می دانم خوشبختی و رنگش را در لحظه هایی که با هم بودیم ندیدی! حالا

سفر کن به همان شهر خوشبختی ها !

من هم در همین شهر غریب و نا آشنا و بی محبت خواهم ماند.

خوشبختی را در چهره ات می بینم . اما چهره من دیگر رنگ خوشبختی را نخواهد دید

و دیگر قلب من به غصه و درد عادت خواهد کرد.