آری من همان عاشقم ، یک عاشق دلسوخته ، یک عاشق تنها ....
یک کلام عاشقم ولی یک عمر اسیر ...
اسیری در یک قلب سرخ ...
آری من همان مجنون قصه هایم و یک عمر به دنبال لیلی چشم به راهم..
لحظه های سخت را پشت سر میگذارم و به عشق لیلایم از هفت آسمان خواهم گذشت ...
در جاده ها ، از سختی ها میگذرم تا به مقصدم که همان خانه لیلایم است برسم...
آری عاشقم ، یک عاشق چشم به راه ، عاشقی
که مدتهاست در غم انتظار نشسته است ..
در آتش فاصله ها سوخته است ،در گلدان طاغچه تنهایی ها شکسته است
و همانی که تمام درهای دلتنگی ها بر روی او بسته است...
آری من همانم که به او میگویند دیوانه .... به او میگویند آواره....
من همانم که لحظه هایم را به یاد عشقم سپری میکنم ...
با یاد او اشک میریزم و در کوچه دلتنگی ها نام مقدس او را فریاد میزنم...
. فریاد میزنم تا تمام پنجره های خاموش
با فریاد من روشن شوند و بگویند این دیوانه کیست؟
آری این دیوانه همان هست که جایش در قصه ها بوده ...
همانی است که نامش در این دنیا مانده و یادش
همیشه و همیشه یک عاقل را نیز مجنون میکند...
آری من همان عاشقم ، یک عاشق دلشکسته .... همان عاشقی که به او میگویند دیوانه!