
تنها سرپناه او
باران می بارد ، مثل خنجر در دل مرد عاشق مینشیند و او را عاشقتر میکند....
باران می بارد ، چه با شور و نشاط میبارد ، می بارد و او را پریشان میکند....
می بارد و او را به یاد گذشته های تلخ زندگی اش می اندازد.........
او نیز مانند باران می بارد ، در زیر آن قدم میزند و می بارد همچو باران آسمان....
کوچه ای خلوت ، صدای شرشر باران ، پنجره های بسته ، و مردی دلشکسته....
قدم میزند و ترانه عاشقی را پیش خود زمزمه میکند....
چهره ای خیس تر از باران ، و گونه ای دلشکسته تر از ابر سیاه سرگردان....
می بارد باران ، قدم میزند مرد پریشان در این کوچه سرد و خالی از محبت......
تنهای تنها ، خسته خسته ، گریان گریان ، پریشان پریشان شاهد عزای آسمان....
باران می بارد و سیل به پا میکند ، همچو چشمهای او........
آن تنها سیلی از اشکهای چشمانش بر روی گونه اش جاری است...
جاری است و کسی دلسوز آن نیست.......
جامه سیاه آسمان ، چشمهای خیس آسمان ، صدای فریاد همراه با بغض آسمان
ندای شبی تلخ را برای آن مرد تنها میدهد.........
خیس خیس ، مجنون مجنون ، ساکت ساکت ، لرزان لرزان همچو در انتظار طلوع آسمان.....
کوچه ای بی عاطفه ، دلی در گرو خلوت شبانه ، و سکوتی که تنها با صدای شرشر
باران شکسته شده است........ وای وای وای ........ یک فاجعه تلخ.........
سکوت ، تاریکی ، اشک ، تنهایی ، غم ، سیاهی
اما یک سر پناه ....... یک دلخوشی
آری
همان باران
