شب یلدای چشمانم(۲)
آن شبی که برایم پر از درد و دلتنگی بود دوباره فرا رسید ٬ ای کاش که فرا نمیرسید!
شبی که خستگی زندگی را از تمام وجودم احساس کردم ٬ یک شب پر از درد و دلتنگی....
شبی که در آغاز با بغض غریبی آغاز شد اما تمام
غم و غصه های دلم ٬ بغضم را شکستند و چشمانم را
وادار به اشک ریختن کردند....
اشکهایی که تمامی نداشتند و قطره قطره مثل خون بر زمین میریختند....
یک شب مهتابی ٬ در حالی که مهتاب نظاره گر چشمهای خیسم بود....
هر لحظه که خاطره های با هم بودنمان در خاطرم تکرار می شد دلم به درد می آمد....
هر قطره از اشکهایم به یاد هر کدام از خاطره های شیرین با هم بودنمان بود....
یک شب تلخ بلند با یک عالمه دلتنگی ٬ سهم چشمهای بی گناهم بود....
فرا رسید شبی که باز باید به یاد تو تا سحر اشک بریزم......
اینبار همدم من یاد و خاطره های با هم بودنمان ٬ و همزبان
من صدای هق هق گریه هایم بود....
دیگر هیچ امیدی به آن نداشتم که سحرگاه را ببینم ٬ دیگر دنیا را تیره و تار میدیدم....
و ای کاش تو در آن شب در کنارم بودی که ببینی من چقدر
تو را دوست میدارم تا بدانی که بدون تو هر شبم برایم همان شب یلدای چشمانم هست!
مثل گذشته مرا دوست داشته باش
مثل همان لحظه اول عاشقی مان ٬ مثل همان نیمه شب عشق
مرا دوست داشته باش عزیزم...
مثل همان لحظه دیدارمان که مرا در آغوش خودت میفشردی و بر گونه ام
بوسه ای میزدی دوست داشته باش..
عزیزم مرا مثل آن لحظه ای که برای شنیدن صدایم و دیدن آن چشمهای سیاهم بی قراری
میکردی دوست داشته باش
مرا دوست داشته باش مثل آن لحظه ای که چشمهای زیبایت را برایم خیس میکردی٬مثل آن
لحظه ای که در زیر باران قدم میزدی و به یاد من ترانه عاشقی را زیر لب
زمزمه میکردی .....
مرا مثل گذشته دوست داشته باش عزیزم...
مثل آن لحظه ای که دستهایم را میگرفتی و با هم در کوچه های شهر عشق
قدم میزدیم دوست داشته باش
مثل همان لحظه هایی دوست داشته باش که به داشتن چنین
عشقی مثل من افتخار میکردی.....
مرا مثل آن لحظه ای دوست داشته باش که گلهای باغ زندگی
را دسته دسته میچیدی و به من هدیه میکردی...
عزیزم مرا مثل لحظه ای که از دوری من اشک میریختی و زندگی برایت
بدون من هیچ معنایی نداشت دوست داشته باش
رسم عاشقی دوست داشتن و محبت و وفاست
پس عزیزم بیا و رسم عاشقی را خوب به جا بیاور ...
مرا مثل گذشته دوست داشته باش تا زندگی من نیز
مثل گذشته شیرین و پر از آرامش باشد....
مثل آن لحظه ای که هنگام غروب دلتنگ من می شدی دوست داشته باش ٬
مثل لحظه ای که من در آن لحظه برای تو اشک میریختم
و با صدایم به تو آرامش میدادم با همان آرامش عاشقانه ات مرا دوست داشته باش....
مرا دوست داشته باش عزیزم چون تو در این دنیای بزرگ تنها کسی هستی
که مرا دوست میداری .....
عزیزم بیا و تو هم تنها کسی باش که من تو را دوست میدارم...
دوستت دارم ای بهترینم
انگار که بی وفا شده ای!
دیگر به خاطر من ستاره ها را نمی شماری!
به خاطر من قید همه کس و همه چیز را نمیزنی!
چرا دیگر به خاطر من آن چشمهای زیبایت را خیس نمیکنی ٬ و گلهای
رنگارنگ باغچه را دسته دسته برایم نمیچینی!
دیگر به خاطر من سر به بیابان نمیگذاری ٬ و خاطره های تلخ را از یاد نمیبری!
دیگر مثل گذشته با خواندن متنهایم اشک نمیریزی٬ و هیچ احساسی نسبت به من
و عشق من و درد دلهایم نداری!
دیگر عکس مرا در آغوشت نمیگیری و با آن درد دلهایت را نمیگویی!
دیگر صحبت از آینده و آن رویای شیرین به هم رسیدنمان نمیکنی!
دیگر نمیگویی که ای کاش در کنارم بودی و دستت در دستانم بود....
دیگر لحظه به هم رسیدنمان را در ذهنت به تصویر نمیکشی و حتی خواب آن لحظه های
شیرین را نمی بینی!
دیگر دائما نام مرا در زیر لبانت زمزمه نمیکنی و کلمه دوستت دارم را مثل گذشته ها
به زبان نمی آوری!
دیگر احساسات مرا نمیپرستی و قلب مرا قبله دوم عبادتت قرار نمیدهی!
دیگر زمان گریه کردنم چشمهای تو بارانی نمیشوند و دیگر قبل از لحظه ای که
صدای مرا بشنوی تپش قلبت تند تند نمیزند!
چرا دیگر به خاطر من ٬ به خاطر عشقت ٬ به خاطر آنکه سالهای سال به پایش سوختی
و ساختی محبت و امید هدیه نمیکنی؟
انگار که تو هم مثل همه بی وفا شده ای !