عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه
عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

اما من دوستت دارم...!

 

تو نگو ... اما من میگویم که دوستت دارم

 

 

عشقمان با کلمه دوستت دارم آغاز شد اما نمیدانم چرا تو همان دوستت دارم

 

گفتنهایت را نیز فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری . عزیزم نمیدانی

 

زمانیکه این کلمه مقدس را بر زبان می آوردی در قلبم چه غوغایی به پا میشد.

 

تش قلبم بیش از همیشه تندتر میشد.

 

آن زمان بیشتر از هر لحظه ای احساس میکردم که یک عاشقم و احساس میکردم

 

که یک نفر در این دنیای بزرگ عاشق و دلسوخته من است...

 

مدتی است که دیگر این کلمه را به من نمیگویی یا اگر نیز بر زیان می آوری

 

 از ته دلت نیست و تنها برای دلخوشی این دل شکسته من است...

 

عزیزم بار دگر این کلمه مقدس را از ته دلت به من بگو تا دوباره احساس کنم

 

 دنیا مال من است ، و احساس کنم که یک عاشقم...

 

بگو که دیگر طاقت این را ندارم که احساس تنهایی کنم ....

 

تو یک کلام از ته قلبت به من بگو دوستت دارم ، من یک دنیا از ته دلم هزاران

 

 بار به تو ثابت میکنم که دوستت دارم...

 

تو بگو دوستم میداری ، من جانم را فدایت میکنم ، این جان من بی ارزش است

 

 دنیا را به نامت میکنم....

 

عشقمان با کلمه دوستت دارم آغاز شد ، و اینک ای عزیز راه دورم به  عشقمان

 

 با تکرار این کلام مقدس جانی دوباره ببخش...

 

عزیزم با اینکه میدانم تو دیگر مثل گذشته دوستم نداری و برایت گفتن کلمه

 

 دوستت دارم سخت است اما من عاشقتر از گذشته و از ته قلبم

 

میگویم که بیشتر از گذشته ::

 

 

دوستت دارم عزیزم

 

 

دل گرفته...

 

دل شکسته ام گرفته است......

 

و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....

 

دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...

 

آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....

 

قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...

 

یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ    با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!  

قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!

 

و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....

 

دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای

 

 تو را کرده است....

 

یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که

 

با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....!

 

یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک

 

رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان

 

 قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ.....

 

دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب

 

 در میان برگهایی که از درختان می افتند....

 

دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم....

 

بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد

 

را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.....

 

بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار

 

عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....

 

 

گمشده ام

گمشده ام

 

گمشده ام ، در یک قفس سرخ ،در یک باغ پر از گلهای سرخ محبت و عشق...

گمشده ام ، در قلب یک عاشق ، در قلب یک مجنون ....

گمشده ام ، در یک آغوش گرم ، در دشت پر از آرزو و امید ...

گمشده ام ، در کنار دریا ، لحظه غروب خورشید ، درون دستهای گرم یک معشوق....

گمشده ام ، در کوهستان و صحرا ، در آسمان و این دنیا!

من یک گمشده پر آوازه ام ، یک گمشده در دنیای قلبها!

آری همانم که دلم میخواهد تا آخر دنیا همان گمشده در آن قلب سرخ باقی بمانم!

آری من همانم که مجنونم ، و تو همانی که سالها در جستجوی اویم!

من همانم که عاشقم ، و تو همانی که همیشه در پناه اویم!

گمشده ام در این قلب سرخ و مهربانت ، زنده مانده ام با عطر نفسهایت ، آن صدای

 مهربانت و با آن خونی که در قلبت جاریست....

آری من همانم که تو میخواستی و تو همانی که من آرزویش را داشتم...

گمشده ام در یک خانه دل سرخ ، در یک دشت سرخ ....

گمشده ام و دیگر نمیخواهم پیدا شوم... دلم میخواهد همیشه و همیشه

 در این قلب مهربانت گمشده باشم ای نازنینم...

 

متولد ماه مهر

 

 

سلام دوستان عزیز وهمراهان همیشگی وب لاگ دفتر عشق

 

من وارد سن ۲۳ سالگی شدم و امروز روز تولدم هست

 

وبه همین مناسبت هم یه متن در مورد ماه مهر نوشتم

 

از همراهی همه شما عزیزان با دفتر عشق سپاسگذارم.

 

و از همه شما در این روزهای ماه مبارک رمضان از خدای منان

 

التماس دعا را دارم

 


 

متولد ماه مهر

 

و باز یک سال دیگر ، یک پاییز دیگر ، یک مهر دیگر ، یک تولد دیگر ....

 

و باز پاییز برگ ریزان ، با همان صدای خش خش برگهایش ، همان

 

نم نم زیبای بارانش ، همان برگهای زرد و رنگارنگ درختانش و همان

 

شبهای بلند با مهتاب درخشانش فرا رسید...

 

و باز ماه مهر و محبت ، ماه صفا و صمیمیت و ماه درد دل و صحبت آمد....

 

بهاری دوباره در قلبم ، یک آغازی دوباره با پاییز و ماه مهر....

 

مهر دوباره آمد و با خود یک عالمه برگهای خسته و شکسته آورد...

 

و باز یک میلاد دیگر در کنار همان برگهای خسته و شکسته.....

 

ماه مهر حالا که فرا رسیده ، هدیه ما به هم همان آواز است، آواز مهربان

 

 نم نم باران است. ماه مهر با آمدنش بوی باران و بوی عاشقی را با خود آورده....

 

 انتظارم به پایان رسید .. همان لحظه زیبایی که به یاد تو در زیر باران قدم خواهم

 

 زد وهمراه با آسمان گریه خواهم کرد...

 

طلوعی دوباره در زندگی ام ، طلوع مهر ، طلوع مهر و محبت....

 

ای آشنای من بیا و در این روز تولدم به من محبت و مهربانی هدیه کن....

 

بیا و دوباره در این روز که متولد شده ام با من عهدی دوباره ببند و مثل گذشته

 

 دوست داشتن و عشقت را به من هدیه کن.....

 

بیا و در آغاز ماه مهربانی ها به من همان کلامی را بگو که همیشه آرزویش

 

را داشتم که از سوی تو بشنوم.....

 

ای آشنای من در آغاز تولدم ، در آغاز ماه مهربانی با من باش مثل روزهای آشنایی!

            

                                                                      

                                       

 

این رسمش نبود

 
ای بی وفا این رسمش نبود
 
زمستان سرد را با تو همانند بهار به سر کردم ٬ در آتش عشق تو
 
سوختم و با درد دوری تو ساختم...
 
با شادی تو شاد بودم ....
 
لبخند تو آرزوی من و گریه تو عزای من بود....
 
چه شبهایی بود که چشمان خیسم را به خاطرت سرزنش کردم.....!
 
آن لحظه که تو در زیر باران به یاد من قدم میزدی در این سو من لحظه غروب خورشید
 
 به یادت اشک میریختم...
 
گفتم حرف دلت را بگو به من ؟
 
گفتی حرف دلم را بارها برایت تکرار کرده ام!

گفتم دلم میخواهد باز برایم تکرار کنی!
 
چیزی نگفتی و سکوت تلخی کردی!
 
آری از سکوتت فهمیدم حرف دلت را!
 
حرف دلت این بود که فراموشت کنم........این بود که دیگر مرا دوست نمیداری....!
 
سکوتی که میگفت این دوری و این فاصله قلب مرا  از توسرد کرده است و
 
دیگر هیچ عشقی نسبت به تو ندارم...!
 
خسته شده ام ٬ مرا رها کن و بگذار خودم باشم....
 
سکوت آخرت ٬ یک سکوت تلخ و پر از غم بود ....
 
سکوت آخرت تنها یک بغض غریب در گلویم نشاند ٬ بغضی که هیچگاه تبدیل به اشک نشد!
 
چشمانم میدانستند که دیگر اشک ریختن بی فایده است ......
 
چشمانم دیگر آن اشکها را  لایق آن قلب بی وفایت نمیدانستند!

 
ای بی وفا چقدر دلم برای تو تنگ میشد و به خاطر دوری از تو اشک میریختم!
 
ای بی وفا چه شبهایی بود که با چشمانی خیس به خواب میرفتم!
 
ای بی وفا این رسمش نبود ٬ چقدر لحظه شماری میکردم که لحظه دیدار با تو
 
فرا رسد تا بتوانم دوباره دستان گرمت را در دست بگیرم!
 
ای بی وفا چقدر دستانم را به سوی خدای خویش بردم و تو را دعا میکردم ....
 
التماس میکردم ٬ با گریه و زاری التماسش میکردم تا تو را به من برساند!
 
این رسمش نبود ای بی وفا٬ که من با تمام غم و غصه های لحظه های عاشقی مان ساختم
 
اما تو به راحتی از من گذشتی...............!
 
 
ای بی وفا این رسم عاشقی نبود!