عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه
عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

کاش میدانستی!

 

 

کاش میدانستی!

 

 

نمیدانی که چقدر دلتنگ تو هستم عزیزم...

 

کاش در کنارم بودی... کاش بودی تا دستان سردم با گرفتن

 

 دستان گرمت ، گرم گرم میشد ...

 

کاش بودی و با وجود پر مهرت به من محبت و عشق میرساندی...

 

عزیزم نمیدانی که بدجور دلم برای تو تنگ است....

 

اینک که از دلتنگی مینویسم چشمانم خیس خیس است....

 

مینویسم تا بخوانی و بیشتر درک کنی که چقدر دلم برایت تنگ است...

 

مینویسم که بگویم دیگر از این انتظار تلخ خسته و دلسرد شده ام...

 

اگر میدانستی که دستهای سردم حتی طاقت نوشتن یک کلام از دوری و انتظار

 

 را هم ندارند با چشمهای گریان متنهای مرا میخواندی ....

 

اگر میدانستی شب ها خوابی ندارم و روزها از دلتنگی دیگر نایی ندارم شبها از فکر من

 

 خواب نداشتی و روزها نیز با دلتنگی لحظه هایت را میگذراندی....

 

نمیدانی که چقدر تو را دوست میدارم و دیوانه وار عاشق تو هستم عزیزم....

 

اگر میدانستی هوای این دل بی طاقت مرا نیز داشتی و نمیگذاشتی

 

یک لحظه هم دلتنگ تو شود..... اگر میدانستی بیشتر مرا درک میکردی

 

 و بیشتر از همیشه مرا دوست میداشتی.....

 

اما نمیدانی ، نمیدانی که دیگر صبر و طاقتم به پایان رسیده ، نمیدانی که

 

 آن همه احساسات عاشقانه در وجودم همه در حال سوختن است....

 

کاش میدانستی و ای کاش قدر مرا میدانستی.....! افسوس که نمیدانی !

 

دیگر بس که از بی وفاییهایت نوشته ام خسته شدم ، و انگار هر چه از این

 

دل شکسته و دلتنگم بنویسم سودی ندارد....

 

چون تو آن کسی نیستی که بخوانی و درک کنی و به من امید و دلگرمی بدهی...

 

تو میخوانی ، اما درد دل مرا نمیفهمی ...

 

کاش میدانستی که این زندگی و این دنیا بدون تو عذاب است 

 

 و ای کاش و کاش و کاش میدانستی بدون تو حتی یک لحظه هم

 

 زندگی به کام من شیرین نخواهد بود.!

 


هنوز هم برایم عزیزی

 

 

با وجود این همه بی وفایی

 

هنوز هم برایم عزیزی

 

با اینکه این دل بی طاقت و عاشق را شکستی اما هنوز هم برای من عزیزی

 

تو بگو فراموشت کنم ، من نیز به دلم میگویم تو را فراموش کند 

 

 اما دل من هیچگاه فراموشت نخواهد کرد عزیزم....

 

با اینکه این چشمهای بی گناهم را خیس کردی اما هنوز هم

 

 در قلب من هستی ای نازنینم...

 

تو هرچه امید و آرزو در دلم داشتم را سوزاندی اما هنوز هم امیدوارم

 

 چون تو را دارم ای زندگی من.....

 

هنوز هم برای من بهترینی و هنوز به داشتن چنین عشقی مانند تو افتخار میکنم....

 

تو قلب مرا به من بازگرداندی ، اما قلب تو همچنان برای من است ...

 

تو به من گفتی فراموشت کنم ، گفتی که دیگر از من خسته و سرد شده ای

 

اما هنوز باور ندارم و همه حرفهایت را به حساب خستگی زندگی میگذارم....

 

تو هنوز با اینکه مرا اینهمه با حرفهایت شکنجه میدهی برایم عزیزی.....

 

دوستت دارم بیشتر از همیشه و همه کس!

 

تو بگو لعنت به من و عشق من ، اما من میگویم فدای آن قلب مهربانت

 

و آفرین به  این صداقت و پاکی ات....

 

برای من عزیزی ای آنکه با همه بی وفایی ها و بی محبتی هایت 

 

 هنوز هم در قلب من جای داری ....

 

آری با وجود تمام بی وفاهیهایت بیشتر از همیشه :::::

 

دوستت دارم عزیزم

 

عشقم فدایت

 

 

عشقم فدای تو

 

عشقم برای تو ، احساسم برای تو ، زندگی ام برای تو ، من هیچ نمیخواهم!

 

با قلب و احساس من بازی کن ، این قلب سرگرمی تو....

 

تو شاد باش ، من میسوزم ، تو بی خیال باش ، من میسازم....

 

در راه عشق تو  مثل آتش سوختم و اینک نیز تنها خاکسترم بر جا مانده است....

 

خاکستری که تنها با باد محبت و عشق تو دوباره شعله ور خواهد شد....

 

در راه عشق تو  چه سختی هایی کشیدم ، چه شکنجه هایی دیدم ،چه غم

 

 و غصه هایی چشیدم ، و چه اشکهایی که نگو برای تو ریختم ، غرورم را شکستم

 

و از همه گناههایت گذشتم ، همه اینها فدای آن قلب بی وفای تو....

 

از آن سو تو از عشق سرد شدی ، از این سو من در عشق تو میسوختم 

 

 از آن سو تو بیخیال این دل عاشق من بودی ، از این سو من لحظه به لحظه

 

 به یاد تو و دلتنگ تو بودم .........

 

این دل من برای توست هر چه میخواهی آن را بشکن ، بشکن تا من نیز

 

  همچنان بسوزم ... سوختن در اتش عشق تو به من گرمای

 

 یک زندگی پر از امید را میدهد....

 

تو در آن سو در آسمان به ستاره هایی که چشمک میزنند نگاه کن

 

من نیزدر این سو با حسرت به تو نگاه می اندازم  و در حسرت آن

 

روزهایی مینشینم که در کنار هم بودیم ، عاشق هم بودیم ، و هیچکس

 

 مثل ما همدیگر را دوست نمیداشت!

 

عزیزم تو با آرامش زندگی کن تا من نیز با آرامش تو عاشقانه زندگی کنم....

 

اگر با شکستن این دل من ، دیدن ان لحظه که در عشق تو میسوزم و 

 

 با عشقت میسازم تو را آرام  میشوی ، حرفی نیست دلم را بشکن و با آن بازی کن .....

 


انتظار شیرین

 

 

انتظار یک لحظه شیرین

 

 

نیاز من آن گرمای آغوش مهربانت هست ، نیاز من آن شیرینی

 

 بوسه های پر محبتت است....

 

آرزوی من گرفتن دستان گرمت هست و کار من در این لحظات

 

 انتظار دیدن آن چهره ماهت است....

 

بی قرارم عزیزم ، بی قرار دیداری دوباره با تو ، و بی قرار آنم که دوباره با هم

 

 در شهر عشق در کنار هم قدم بزنیم و بار دیگر خاطرات شیرینی را بر جا بگذاریم ....

 

کاش بودی و بار دیگر آن خاطرات شیرین با هم بودنمان را تکرار میکردیم.....

 

آنگاه که من بار دیگر تو را از نزدیک ببینم ، بی نیاز بی نیازم و اگر باردیگر تو را از

 

تمام وجودم حس کنم دیگر آرزویی دردلم برجا نخواهد ماند.....

 

وقتی به عاشقانی که دست در دستان هم گذاشته اند و در آغوش هم میباشند

 

 نگاه می اندازم حسرت در کنار تو بودن در دلم می ماند و آنگاه آرزو میکنم که ای

 

 کاش در کنارم بودی تا با افتخار در کنار تو قدم بزنم و به آنها بگویم که آری من

 

نیز عاشقم و به داشتن چنین عشقی افتخار میکنم......

 

نیاز من نگاه به آن چشمهای زیبایت است ، نیاز من آن خنده های عاشقانه ات است....

 

بی قرارم ای عزیز راه دورم ، و در انتظار به سر رسیدن فصل زمستان و بهارم....

 

میشمارم تک تک ثانیه ها را ، پشت سر میگذارم زمستان و بهار را ، در برابر باد

 

 سرد فاصله می ایستم تا لحظه به تو رسیدن و در آغوش تو آرام گرفتن ، فرا رسد!

 

نمی دانی که بدجور دلتنگ تو هستم ای نازنینم و نمیدانی که چقدر دلم برای

 

 صدای قدمهایت ، راه رفتن در کنارت ، بوسه بر لبانت ، دست گذاشتن در دستانت

 

و نگاه به چشمانت تنگ شده است.....

 

و باز باید این انتظار تلخ را پشت سر بگذارم تا لحظه ای که ماه ها در انتظار

 

 آن بودم فرا رسد! آری لحظه ای که من عشقم را با تمام وجود احساس خواهم کرد.....

 

 

 

آزادی

 

 

آرزوی من:  آزادی!

 

اگر میدانستم عشق پایانی دارد هیچگاه عاشق نمیشدم!

 

اگر میدانستم معنای عشق بی وفایی و دلشکستن است در همان

 

 لحظه اول که دلم را به تو هدیه دادم آن را از تو پس میگرفتم....

 

اگر میدانستم روزی از من سرد و خسته می شوی در همان لحظه

 

 اول آشنایی مان قید تو را میزدم....

 

من عشق را نمیخواستم  من محبت و دوست داشتن را میخواستم....

 

من وفا و ایثار را میخواستم.....

 

افسوس که دلم اسیر آن دل بی وفای توست و من نیز قربانی این بی وفاییت شده ام...

 

دیگر صبر و حوصله ای ندارم که به انتظار روزهای روشن با هم بودنمان بنشینم ....

 

مرا رها کن،این دل شکسته ام نیز فدای آن بی محبتهایت .....

 

رهایم کن تا من نیز از این شکنجه گاه عشق آزاد شوم....

 

و ای کاش میدانستم پایان عشق تلخ است ، ولی افسوس که

 

 ساده بودم و اسیر احساسات دروغین عشق شدم....

 

نمیدانستم عشق تنها یک قصه است و حقیقتی ندارد ، نمیدانستم

 

دیگر در این دنیا دلی نیست که یک ذره وفا داشته باشد ، اما اینک میدانم

 

 لحظات تنهایی شیرینتر از لحظه های تلخ عاشقی است...

 

تو از من سرد شده ای ، من از عشق ....

 

رهایم کن ای بی وفا ، بیش از این مرا شکنجه آن

 

 دلخوشی هایت نده ، دل شکسته ام را از دلت بیرون بینداز ...

 

 بگذار اینبار خرد خرد شود تا دیگر دلی برای عاشق شدن نداشته باشم....

 

مرا رها کن تا به تنها آرزویم در این لحظات تلخ برسم 

 

 آری تنهای آرزویم آزادی از آن قلب بی وفایت است...